آمـد و هست بودنـش
انـگــار
بـاز همچـون نبـودنش انـگــار
آمـد و مانـده جـای او خـــالـی
مثـــل ایــــام رفتـنــش انـگـار
آمــد امــا نبـود آنچه کـه رفــت
یــخ زده کــورهی تـنـش انـگار
آمد و نیستش هوس کـه بَرَم
پنجه در مـوی خـرمنـش انگار
آمـــد امــا هنــوز مانـده به در
دیده بر شـوق دیــدنـش انگار
آمـد و نقـش، لکــهی دگــری
بستـه بـر روی دامنــش انـگار
آمــد و رفتــه از نگـاش نشـان
زآنچه بودهست با منـش انـگار
عید پاییز ، سقـف و دیوار است
مرگـش انـگار و شیـونش انگار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر