۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه
جی ..
عشـقهایـم
جیپلاسی، شکوههایم گوگلی
خاطـــراتـــم
یوتیــوبی، لحظههایـم گوگلی
جـز
بِــلاگـــر نیســت امـروزم بلاگردان کسی
نقشههایــم
جیمپــی، اندیشــههایـم گوگلی
ساکـــن
شهـــر مجـــازم وز حقیقـت بینیاز
کـــار
و بـــارم آندروئیـــدی، خدایـــم گوگلی
من
کهام؟ پاییز پارسی اَت جیمیلی، دات کام
خندههـــایــم،
گــریههـایم، رنـجهایم گوگلی
....
۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه
شبپره ..
بالَـش ، چراغ سوخته انگار
کافتــاده، واژگــونه، چنیـن زار
آنجــا کنــار پنجـره، بیچـاره شبپره
یـا آنـکه پـیــر بـوده و
بیمار
خستــــه ز روزمـرگـی و تکـرار
خود کرده کار یکسره، بیچاره شبپره
یا بلـکه مبتــلای غم عشق
دق کــرده از شقـاوت دلـــدار
وز وعدههای مسخره، بیچاره شبپره
یا دختری و کُشتهی ناموس
مقتـول وهـم و پــردهی
پندار
شایـد نبـوده بـاکره، بیچـاره شبپره
از هر چه باشد علت
مرگش
در حسرتم چرا نبوده همین بار
پاییـز جای شـبپره،
بیچاره شبپره
۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه
ما بیغمان مست ..
لابد میپرسید علت
چی بود بالاخره.. چرا از هم جدا شدید؟.. شاید هم فکر میکنید دلیلش رو میدونید..
حتما یکیتان به آن دیگری خیانت کرده یا از هم خسته شده بودید و غیره.. بذارید
راحتتون کنم، هرچه و دقیقا هرچه حدس در این مورد بزنید غلط خواهد بود چون اصولا
برای شما امکان حدسی حتی نزدیک به درست وجود نداره.. این حیطهایه که خودم هم با
اکراه واردش میشم اما برای اولین بار سعی میکنم کلیاتی ازش بنویسم تا بعدها اگر
شد بیشتر بازش کنم..
علت جدایی ما از
هم خیلی ساده و پیچیدهست.. ما از هم میترسیدیم یا بهتر بگم ما از باهم بودن میترسیدیم..
البته اون بیوفای رذل چون زن بود و زنها اصولا ضعیفه هستند و نسبت به مردان آسیبپذیرتر
طبیعتا ترسش هم بیشتر بوده..
اما اینکه چرا از هم میترسیدیم مربوط به سایکولوژی افراد دوشخصیتی میشه که
توضیح خواهم داد یا دستکم سعیم رو میکنم..
ببینید، وقتی دو
آدم نرمال و معمولی در ارتباط قرار بگیرند اوضاع به آرامی یا به
سمت بهترشدن یا برعکس پیش خواهد رفت و نهایتا یا باهم میمانند و یا خیر.. والضالین
حال اگر یک طرف
دوشخصیتی و طرف دیگر نرمال باشد، مثلا مثل ارتباط من و دوستاندختر ماقبلآخرم.. در این نوع ارتباط طرف نرمال به شدت جذب شخصیت پیچیده، غیرقابل پیشبینی و چندقطبی دوستش خواهد شد که به اشتباه اون رو عشق تصور میکنه ولی پس از مدتی(کم یا زیاد ولی نه خیلی زیاد.. بستگی به شدت خنگی طرف داره) او رو فردی غیرقابل اعتماد، کاملا بیثبات و حتی خطرناک مییابه و واقعا
نمیدونه چه خاکی باید به سزش بریزه یعنی دچار سردرد،تهوع و گهگیجه مزمن میشه (و فکر میکنه عجب شانسی آورده که طرفش رو زود شناخته..حتی اگر زود هم نشناخته باشه.. اصولا زنها نمیتوانند معنی زود رو درک کنن به نظر حقیر) و نهایتا هم فرار را برقرار ترجیح داده و میزند.. به چی؟.. به چاک دیگه ابله.. و البته طرف دوشخصیتی هم اگر از طرف خوشش آمده باشه(اوهوم اوهوم) دائما سعی میکنه ادای آدم حسابیها را درآورد و درواقع سر طرف را گول مالانده! و شیره بگذارد! که البته تلاشی مذبوحانه و از نوع کوباندن آب در هاونست و دستآخرکار زیادی از دستش برنیامده و رابطه بیرابطه..// سوالای مسخره میکنیدا.. خوب اگر از طرف خوشش نیامده باشه که معلومه دیگه یک فروند سیـ .. ـکتـ .. ـر کادوپیچیشده باروبان وتشکیلات و اینا در بشقاب گذاشته و با احترام تقدیم طرف میکند .. همه چیزو باید به اینا گفت.. بدبختی داریم واقعا..
و اما.. اما.. بیگبنگ وقتی رقم خواهد خورد که دو طرف ماجرا دو روانی دوشخصیتی از آب دربیان(یا ابرفرضالاباث) اینم بگم که طبق تجربیات بنده دوشخصیتی مونث اصولا موجودی نادر و کمیابه (و من قبلا فکر میکردم اصلا نسلش منقرض شده ولی نشده بود).. بنابراین امکان
بروز چنین فاجعهای هم بسیار اندکه اما به قول آن همشهریمان: ما که استحضار دارین، کردیم و شد.. به همین سادگی و بلاهت..
اینطور بگم که ارتباط دو فرد دوشخصیتی درواقع ارتباط دونفر نیست، ارتباط یک گروه با گروه دیگهست.. آنها برهم تاثیر عمیقی میذارن و دوشخصیتیبودن طرفشون رو به شکل تصاعدی تشدید میکنن.. یک لحظه در بهشت مصفا برای کارگرفتن سوپرحوریان ۳۰-۴۰ متری دربهدر بهدنبال نردبانند و یک ساعت بعد در داونتاوندوزخ-اسفلالسافلینند و از ترس غولانِ چیز ۳۰-۴۰ متری، دو دست برباسن و الفرار.. گاه هر دو اهل منطقند طوری که افلاطون و ارسطو دو عقبماندهی شاسکول به نظر میرسند و یک ساعت بعد چنان غیرمنطقی و نفهم میشوند که حلزون و پشهی گنهگنه جلوشان افلاطون و ارسطو هستند.. گاه روسپیانی واقعی و مفسدینفیالارض و بلکه فیالطول تمام عیار و فردا پسفرداش ناگهان به قدیسانی کبریایی بدل میشوند که ننهیعیسی و گلپسرش پیششان پورناستارهای لزبین و گیخواهند بود .. باور کنید به همین فاجعهایست.. مثلا همین دوست(صدرحمت به دشمن) من گاه به اینکه من ساده اسمی از دوستدختر ده سال پیشم(که مطمئنا ۷تا بچه داره الان) برده بودم قشقرقی به راه میانداخت که بیا و ببین که، تو تمام فکر و ذکرت پیش فلانبنتفلانه و اگه فیلت یاد نروژ کرده بگو و خجالت نکش و هرچی هم میگفتم عزیزکم، هندوستان، نه نروژ به خرجش نمیرفت که نمیرفت و از نقی که پنهان نیست از شما چه پنهان، چند روز یا حتی چندساعت بعدش مثلا تصمیم میگرفتیم باهم خانم بلند کنیم.. عین واقعیت..(البته نکردیمها.. یعنی بلند کردیم ولی اون کار رو نکردیم.. اَه دروغم چیه خوب؟ پولش رو دادیم گفتیم برو گمشو پیکارت.. به قراان مجید و کریم و بقیه)
خلاصه اینکه ما همدیگر رو دوست
داشتیم و فکر میکنم داریم و خوب همزمان هم نداشتیم و نداریم.. ما از باهم بودن و
همچنین بیهم بودن متنفریم.. ما به همان شدت که دلمان برای هم و تمام دیوانگیهایی
که داشتهایم تنگ میشود، از باهم بودن و دست به دیوانگیهای جدید زدن منزجر و بیمناکیم.. ما در واقع از هم و از باهم بودنمان
هراسناکیم و البته اون بیوفای پتیاره بیشتر.. :)
گُذار ..
گفــت بُگـــذر، گذشتمــش دیــگر
بــاز هـــرگز ، نگــردمــش دیـگـر
رفتـــه، هــرچنـــد باورش نتــوان
بازمــانــدهســت، ماتمـــش دیگـر
نیــســــت امیـــــد دیگـــری تا
در
نـــــور مهـتـــاب، بینـمــش دیـگـر
گفت بُگــذر، چنــانـکه هیــچ نبـود
هیــــچ حتـــی، نگفتمـــش دیگـر
گفــــت آخــــر گـــذار بایـــد کــرد
گفـت و رفـــت و نـدیـدمـش دیگر
رفت و در اشک غـرقه ، بگذشــتـم
بـه خــدایــش سپـــردمــش دیگـر
مانــده اکنــون اسـیــر بر گــذری
بـرگ پـاییــــزی و غمــش دیــگـر
۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه
۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه
نآمده ..
آمـد و هست بودنـش
انـگــار
بـاز همچـون نبـودنش انـگــار
آمـد و مانـده جـای او خـــالـی
مثـــل ایــــام رفتـنــش انـگـار
آمــد امــا نبـود آنچه کـه رفــت
یــخ زده کــورهی تـنـش انـگار
آمد و نیستش هوس کـه بَرَم
پنجه در مـوی خـرمنـش انگار
آمـــد امــا هنــوز مانـده به در
دیده بر شـوق دیــدنـش انگار
آمـد و نقـش، لکــهی دگــری
بستـه بـر روی دامنــش انـگار
آمــد و رفتــه از نگـاش نشـان
زآنچه بودهست با منـش انـگار
عید پاییز ، سقـف و دیوار است
مرگـش انـگار و شیـونش انگار
۱۳۹۲ اسفند ۲۰, سهشنبه
بینصیب ..
پیچیده در دروغ ..
تابیـده در فـریـب ..
با صد نقاب رنگی بیمعنی
عجیب..
دردآشنای سادهی رعنای من
که بُرد؟ .. بد باشدش نصیب ..
کَشتی شکسته باز ..
بر گِــل نشـستـه باز..
وز رخوت چنین نمایش بیذوق
خسته باز..
دریای بـیکـرانـهی زیبای
من که برد؟.. بد باشدش نصیب ..
در بیشهزار راز ..
اشباح گنگ و گیج ..
هر پاسخی دو لشکر پرسش
کند بسیج ..
مهتـابِ نـورگســترِ شبـهای
من که برد؟ .. بد باشدش نصیب ..
عشقی که مُرد مُرد ..
اشکی که ریخت ریخت ..
مرغی که از قفس به
درآورده شد گریخت ..
عمـر بـه بــادرفتـهی رســوای
من که برد؟ .. بد باشدش نصیب ..
بیاو بَلاکَشم..
با وی در آتشم ..
پاییز دردمندِ پراندوه بیغشم
..
چَشــم سیــاه دلکــش لیـلای
مـن که برد؟ .. بد باشدش نصیب ..
۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه
خاطرات روسپیان سودازده ی من ..
بیجهـت
لفتــش دهـی و فـال میگیری عـزیز
از
خـودت بهـــر چـه آخـر، حـال میگیری عزیز؟
نیست
توفیری چه میگوید، چه میاندیشد او
گــر
بـــرای خـــود فقــط حمــال مـیگیری عزیز
بیخـــرد
بـاشـی چــو در دوران نامـــردان خبـر
از
تَهَمـتـَـن، گیـــو و تــوس و زال میگیری عزیز
هـرکـــه
باشــد گــــو بفـــرمــا، تــــا بــــه کــی
سـوگـواری
در پـــیِ انـــــزال مــیگیــری عزیز؟
میزنـــد
فــواره عشــقت در لبـــاس زیــــــر تـــو
سیـــل
را چون با دوتـا دسمـال میگیری عزیز؟
نـــوش
جانـــت باشــد و گـــردد گــوارای وجــود
هــــرچـــه
را از خـوردن آن بـــال میگیـری عزیز
لیــک
باشــد تجــربه، چــون شمــع راه سالکان
دستکـم
آبــش مخور، اسهــال مـیگیری عزیز
صبــر
کن، ابلـه چو ما کم نیست، پیـدا مـیکنی
تـا
سـراغ از شیــر بــیکـوپــال مـیگیری عزیز؟
مــیرود
پاییــــز و دیـــگـــر زو نمــیبینــی اثـــر
سالمـرگش
را همیـــن امســـال میگیری عزیز
.............
بــــر
چنیــن شعـــرِ ترِ لغـزنــدهی خیـــس لــزج
مغــرضی
یکســـر، اگــر اشکال مـیگیری عزیز
*«خاطرات روسپیان سودازده
ی من» نام رمانی از گابریل گارسیا مارکز نیز میباشد.. ;)
اشتراک در:
پستها (Atom)