۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

شانس ..



آیا او فردی خودخواه و ترسو نبود که از آنچه تقدیر برایش مقدر کرده می‌گریخت؟ دوباره به پسرک ۵ساله‌اش اندیشید و تمام آرزوهایی که برای سعادتمند نمودن او داشت و به زنش .. و بازهم نتوانست تصمیم بگیرد که بیشتر از او نفرت دارد و یا عاشق اوست.. بی‌شک نفرت داشت.. تمام آن زیاده‌خواهی‌ها و سرکوفتِ باجناقِ بازاریش را بر سر او کوبیدن، از عشق جاودانه‌اش فریبا در ذهن اردوان پتیاره‌ای ساخته بود که به راحتی می‌توانست با دستان خودش خفه‌اش کند، اما نه، پسرک عزیزش تا همیشه به دلیل قتل مادرش از او متنفر خواهد بود و اردوان به هیچ روی تحمل آن را نداشت.. دوباره شانس بزرگی که به او و به پسرک نازنینش رو کرده بود را به یاد آورد و لبخندی زد.. با ارثی که از ناکجاآباد و توسط عموی بی‌فرزندش که تا همین چندماه قبل حتی از وجودش خبر نداشت به او رسیده بود زن و فرزندش می‌توانستند آپارتمان کوچکی برای زندگی تهیه نمایند و بازهم نیم‌بیشترش باقی می‌ماند که پشتوانه‌ی خوبی برای آینده‌شان بود.. رسید بانک را که نشان می‌داد تمام پول را یکجا به حساب زنش فریبا واریز کرده از جیب خارج کرد و چندثانیه‌ای با دقت نگریست، آن را روی میز چوبی گذاشت و سپس با وجدانی آسوده لیوان حاوی سیانور را برداشت و تا آخر سر کشید.. لیوان را روی رسید بانک قرار داد و از دردی که ناگهان تمام وجودش را فراگرفته بود به خود پیچید..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر