۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

بی‌هوده سخن ..

 

 

بـا ظلـــم و ستـــم، نبــــرد، بـازی نَبــُوَد

جــــان است و گلــوله، تیلــه‌بـــازی نبود

این عرصــه‌ی خون است،تفـرجگه نیست

میـــدان دل اســت، شهـــرِ بـــازی نبــود

پیـــکار بــه کــــار است و زبــان‌بــازی نِی

بـا مــکر و فـــریـــب و حقــــه‌بــــازی نبود

مردی‌نه به جنسیت‌ و ریش‌است‌ و سبیل

ســــودای دل اســـت، خـــاله‌بـــازی نبود

گــر مــرد رهــی بیـــا بـه میــدان و بجنگ

ایــن کــار به خوش‌پــوشـی و نـــازی نبود

پاییـــز مگــو کــه حــد ایـن خامـان نیست

اعـــدام و شــکنـــجــه بچـــه‌بــــازی نبـود

 


نیم‌غزل را گرچه ناچیز و بی‌مقدار، تقدیم می‌کنم به محمد نوری‌زاد که معنی راستین مردی و پایمردی و یگانه فریاد دادخواهی در برهوتِ مسکوتِ ظلمتِ سیاه‌کارانِ بی‌آزرمِ امروزِ میهن است.. درود بر او و عزمش..

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

۱*۳ ..

 

ای خاک بر سری که بُوَد، دوست‌دخترش

عاشق به دیگری.. به جز البته شوهرش

 

وقتــی فقــط بـــرای جمــاع اسـت رابطــه

اصلِ خر است آنکه برعشق است،باورش

 

بایـــد رَوَد تَــه صــف و مـــانـــد در انتـــظار

شــایــد کــه ســال بعد شود نوبت آخرش

 

گَــه چــون نمــاز بـه، بـه جماعت جماع را

ایـن از دهــان و آن دو دگــر ،این و آن‌ورش

 

پاییـــز زر نــزن کـــه زدی حالمــان به هـم

ای خـــاک بــر سر تو و ای خاک بر سرش

**** 

یــــارب مَــــدار امــــت اســــلام را خمــــار

یــــا یکســـره بـِـــدار ز روی زمیـــن بَـــرَش

 

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

در ستایش راستی ..



گفت زن کـم زن به هم حـال مــرا            باشـد افســارم بـه دست تو چرا؟
که عطا کـــرد اختـیـار مـن بـه تو؟           که تو را بخـشـیده این حـق وتــو؟
از چه رو گردیدی افضل بر زنان
بی‌تعـارف، غیـر آن عضـوِ فلان
تــازه در تنبانتان گر چیزکـی‌سـت               پیــش پستـــانهای ما پستانکی‌ست
کِـی سیاه زنگـی کـج، همسـری              مـی‌نمــاید بـا سفیــدِ مــرمــری؟
خـود بگو آخر چه‌سان باشـد خیـار            بــرتـــر از جـفتـــی انــــار آبـــدار؟
شمـــع بی‌چــاره کجـا گردد عیان            چـــون بـتابــد ماهـتـــاب آسمـان؟
گفت مرد آنچه که گفتی راست بود
لیــک آن چیـــز دگـــر ناراسـت بود
گــو اعــوذ از مکـر شیـطان رجیــم          اهــدنا یـارب صــراط المـــستقیـم
چـــون بـرآرد ســر، بجنبـاند کمــر            جمله پستانها به شوقش شعله‌ور
جلــوه‌ای فـرمایــد و عـــریان شود          آنچــه انــدر وهـــم نایـــد آن شود
اژدهـــایی گــردد آن کِـــرمِ زبــون          انّهـــا انّـــا علیـــه الـــراجـــعـــون
گــرچه خواهم شرح اعمالش بیان           هیــچ نتـوانــم، خجــل مانــم از آن
پس همـان بهتـر که پاییـزی شویم
بی‌خیــالِ شمـس تبــریزی شویـم

شانس ..



آیا او فردی خودخواه و ترسو نبود که از آنچه تقدیر برایش مقدر کرده می‌گریخت؟ دوباره به پسرک ۵ساله‌اش اندیشید و تمام آرزوهایی که برای سعادتمند نمودن او داشت و به زنش .. و بازهم نتوانست تصمیم بگیرد که بیشتر از او نفرت دارد و یا عاشق اوست.. بی‌شک نفرت داشت.. تمام آن زیاده‌خواهی‌ها و سرکوفتِ باجناقِ بازاریش را بر سر او کوبیدن، از عشق جاودانه‌اش فریبا در ذهن اردوان پتیاره‌ای ساخته بود که به راحتی می‌توانست با دستان خودش خفه‌اش کند، اما نه، پسرک عزیزش تا همیشه به دلیل قتل مادرش از او متنفر خواهد بود و اردوان به هیچ روی تحمل آن را نداشت.. دوباره شانس بزرگی که به او و به پسرک نازنینش رو کرده بود را به یاد آورد و لبخندی زد.. با ارثی که از ناکجاآباد و توسط عموی بی‌فرزندش که تا همین چندماه قبل حتی از وجودش خبر نداشت به او رسیده بود زن و فرزندش می‌توانستند آپارتمان کوچکی برای زندگی تهیه نمایند و بازهم نیم‌بیشترش باقی می‌ماند که پشتوانه‌ی خوبی برای آینده‌شان بود.. رسید بانک را که نشان می‌داد تمام پول را یکجا به حساب زنش فریبا واریز کرده از جیب خارج کرد و چندثانیه‌ای با دقت نگریست، آن را روی میز چوبی گذاشت و سپس با وجدانی آسوده لیوان حاوی سیانور را برداشت و تا آخر سر کشید.. لیوان را روی رسید بانک قرار داد و از دردی که ناگهان تمام وجودش را فراگرفته بود به خود پیچید..