از سینهکش کوه عظیمی پایین میرفتیم.. مسیر مزخرفی بود.. من بودم و پنج نفر از
دوستانم که مقداری باهم فاصله پیدا کرده بودیم، درواقع من از همه عقبتر بودم.. کمی
جلوتر مسیر شیب تندی پیدا میکرد و بعد به درهای عمیق منتهی میشد.. اولین دوستم که
تقریبا صدمتری پایینتر از من بود جلوی چشمام سقوط کرد.. سپس دومی.. با تمام وجود فریاد
میزدم که برگردید بالا، از اینجا نمیشه رفت پایین، اما گیر کرده بودن.. خردهسنگهایی
که روی صخرههای شیبدار پراکنده بود باعث میشد که مسیر به شدت لغزنده باشه.. سومی
هم پرت شد، بعد چهارمی و در نهایت آخری و همه جلوی روی من بیچاره که هیچکاری ازم برنمیومد
جز دیدن سقوط دوستان عزیزم، یکی پس از دیگری.. کولهپشتیم رو رها کردم و به سختی برگشتم
بالا و از مسیر دیگهای پایین رفتم.. در تمام عمرم آنقدر احساس فلاکت و بدبختی نکرده
بودم.. با خودم میگفتم کاش من هم همراهشون افتاده بودم.. رفتم سراغ هیاتکوهنوردی
که ساختمان کوچکی در روستای تفریحی پایین کوه داشتن اما کسی تحویلم نگرفت.. ناچار زنگ
زدم به خانمی که میشناختم و دختر یکی از بانفوذان منطقه بود.. گفت همانجا باش تا بیام..
نشسته بودم روی جدول کنار خیابانِ پر رفت و آمد و بیاختیار اشک میریختم.. تمام بدنم
درد میکرد.. دوستم بالاخره آمد و باهم رفتیم تا بلکه برای یافتن جنازهها فکری بکنیم..
گندش بزنن، واقعا آدم خواب نبینه خیلی بهتره تا از اینجور خوابها ببینه.. کابوس واقعی
بود.. حتی حالا که بیدار شدم هنوز دارم اشک میریزم.. اووووف
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر