۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

دخترک کبریت‌فروش ..



درحالیکه دستش را زیر چانه گذاشته، به پشتی صندلی تکیه داده و با چشمان بسته به سقف زل زده بود، با خود اندیشید: وقتی به پشتی صندلی تکیه داده و آرنجش به جایی تکیه ندارد اصلا چه لزومی دارد دستش را زیر چانه بگذارد و از آن بدتر زل زدن به سقف با چشمان بسته هم واقعا ابلهانه به نظر می‌رسید..
دستش را از زیر چانه برداشته و گوشش را خاراند و درحالیکه دوباره زیرچانه قرار می‌داد ناگهان از یادآوری آنکه دو هفته قبل توانسته بود به راحتی آب‌خوردن، دوست‌دختر رفیقش را بلندنماید و تمام شب را با او بگذراند احساس غرور کرد، هرچند دوست‌دختررفیقش به بهانه‌ی پریود‌بودن از هرگونه عشق‌وحالی طفره رفته و تنها اجازه داده بود امید هر دو لپش را، آنهم یکبار ببوسد.. درادامه‌ی تفکراتش، به‌صورت کاملا ناخودآگاه به خاطرآورد که دوست‌دختررفیقش صبح فردایش و قبل از اینکه او از خواب بیدار شود با همه‌ی پول‌های کیف و جیبش بعلاوه‌ی آیفون عزیز و مک‌بوک عزیزترش فلنگ را بسته بود و ازآن بدتر، وقتی به منزل دوستش مراجعه نموده بود تا از کارهای دوست‌دخترش شکایت کند، رفیق بی‌ادبش ضمن آنکه از زور خنده چند بادِ به‌شدت بدصدا اما خوشبختانه کاملا بی‌بو از خود خارج نموده بود، گفته بود که آن زنک بدکاره را اصلا نمی‌شناسد و درواقع او را همان روزی که به اتفاق به منزل امید آمده بودند و آخر سر زنک خودش خواسته بود که بیشتر نزد امید بماند، در خیابان سوار کرده بوده.. و اینگونه شد که احساس غرورش پاک از میان رفت..
سپس سعی کرد کمی مثبت‌اندیش باشد و از این رو به تفکر در باب عشق جدیدش با آیدی دوست‌داشتنی و تحریک‌آمیزِ«دخترکِ‌کبریت‌فروش» پرداخت.. دو هفته‌ای میشد که با آن نازنین آشناشده و به چت و تازگی‌ها سکس‌چتهای بسیار بااحساس و به یادماندنی می‌پرداخت و از همان روز اول با تمام وجود دلباخته و شیفته‌ی اخلاق و رفتار بسیار نجیبانه و صادقانه‌ی او گشته بود.. مخصوصا زمانیکه دخترک همین چند روز قبل، با روراستی کودکانه‌ و معصومانه‌ای گفته بود: «تو در مورد من چه فکری می‌کنی با خودت امید؟ من از اوناش نیستم عزیزم.. به جوون همسر و هر دو دوست‌پسرم مازیار و مهدی که خودت می‌دونی چقدر برام عزیز هستن قسم میخورم که غیر از تو ، امیرمگس، سعیدسوسکه، حامدخروس و چند دوست قدیمی و قابل‌اطمینان دیگه که همشون هم مثل خودت باشعور و مودب هستن با هیچ احدالناسی سکس‌چت یا هرنوع سکس دیگه‌ نداشتم.. خلاصه گفته باشم، در مورد من فکر بد کنی درجا بلاک میشی عزیز» ..
دست زیر چانه‌اش را عوض نمود و دوباره به بحر تفکر فرورفت .. آیا با وجود تهدید به بلاک دخترک می‌توانست به او اعتماد کرده و آن پنج‌ملیون تومانی که برای یک هفته‌ قرض خواسته بود را به حسابش بریزد یا نه؟.. از آن بدتر، دوستانش در فیس‌بوک برایش پی‌ام زده بودند که مراقب باشد زیرا یارو نه دختر است و نه کبریت‌فروش بلکه یک مردک عوضی کلاهبردار است به نام غلامرضا..
چند لحظه‌ی دیگر نیز با چشمان بسته به سقف خیره شد و سپس از اینکه درباره‌ی عشقش فکرهای بد به خود راه داده بود به شدت خجالت کشیده و احساس شرم وجودش را فراگرفت و برای تنبیه‌نمودن خود چند فحش آب‌نکشیده‌ اما آبدار نثار دو خواهر و یک مادر خویش کرده و با عجله بلند شد تا قبل از تعطیلی به بانک برسد..


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر