بــرو ای زاهــد نکبـت کـــه به ماتحت تو باز
چوب این پرده تپـان است و تپان خواهد بود
راستش پیشترها دوستی داشتم از طایفهی اناث که ما دوتایی، هرچه
از هر دو موجود دوپایی برآید، بر خویش حرام ندانسته و هرآنچه عشق و حالش نامند را از بیخودی خودمان خجل
ساخته بودیم و چه بسا اگر آن جناب خواستگار
به قول عوام،حسابیش، هواییش ننموده و هوسِ کلهقندِ سابیده بر کلهی نداشتهاش، به
کلهاش نیفکنده بود، آن نقشهی سرقت مسلحانهمان از شعبهی ارزی بانک اسفلالسافلین
را نیز که آماده داشتیم ـ قربتاًعنداللله ـ پیاده نموده و چنان حالی اساسی از شیطان
رجیم(ع) گرفته بودیم که دفعهی بعد بدود و اولین نفر به انسانِ احسن المخلوقین سجده
کند اوزگل.. البته چنانکه پیداست، اجلِرفاقت یا همان ملکالموت مرام، امانمان نداد
و دست و پنجول آن نازنین نامعصومهی نامحجوبهی نامحجبه را از دنیای همهکارگی همهکارههای
آزاد، کوتاه و به بیچارگی و درماندگیِ کونشویی نوزاد بند فرمود..
بیت:
کون نوزادی چه شویـی، گر به جایی رید، رید
«پای
آزادی چه بندی، گر به جایی رفت، رفت»
البته اشارهام به آن داستان تنها
از این جهت بود که آن رفیقهی مغفولهی مرجوعهی مرحومه، اگرچه: در هنگامهی عمل جهدی
تمام و کوششی مدام داشت ـ تا جایی که حتی چند پوزیشن جدید ابتکاری نیز اختراع فرموده
و جز یکیشان که موجب گردید دوهفته عقب بیاندازد
و جفتمان جفت کنیم، از مابقی بحمداللله، جواب
نیکو نیز گرفته بودیم ـ اما: در زمانهای غیرعملگی(بیعملی) به هیچ عنوان حاضر به گفتگو
در باب عمل نمیبود و نچنچ کنان مذاکره در آن باب را بیاخلاقی، بیادبی، شرمآور
و کارِ بچه های بد که اصلا حرف مامانشون رو گوش نمیکنن، میدانست و دم به دقیقه، موجبات
انگشت حیرت به دهانی و غرغر ما را فراهم مینمود که: «جلالنقی، آخه نوکرتم، چطور خود
اون کار میتونه خیلی خوب و بهبهاینا باشه که حاضری جون بدی براش اما صحبت در موردش
اَخاَخ و پیف پیف؟، گرفتاریم واقعا.. (توضیح اینکه این گرفتاری ما چیز جدیدی نیست
و قدمتش هووووو خیلی زیاده.. در تورات، باب
پیشابیگبنگی آمده:
یهوه گفت: بشو..
جنتی گفت: چی بشم؟..
یهوه گفت: تو خفه بشو
نکبت..
سپس گفت: با توام پاییز، تو بشو..
پاییز گفت: خفه؟!
گفت: نه بابا..
پاییز گفت: پریود؟!
یهوه گفت: نه جانم..
پاییز گفت: دِ زر بزن دیگه مثل آدم..
یهوه گفت: وایسا سرزبونمهها، آهان یادم اومد، تو فقط گرفتار
بشو..
و اینگونه بود که تا فردای قیامت، شایدم پسفرداش پاییز گرفتار
بماند.. )
بیت:
به تماشاگه زلفش دل حافظ(فرق نداره،پاییز) روزی
شـــــد کـــــه بــــاز آیـــد و جـــاویــد گرفتـــار بماند!
به هر روی، امروز، بالاخره، به سبب گذر شتابندهی عمر و به تبعش،
تجربیات تلانبار شده در بصلالنخاع، یا همان حوالی، انگشت حیرت از دهانمان خارج گردیده
و دانستهایم که این اخلاق ظاهرا عجیب، از صفات حجاریشده بر ژنوم ایرانیست و آن راضیهی
مرضیهی نیلوفر محبوبهی مسروقه هم نه تنها مشکلی نداشته که خیلی هم نرمال تشریف داشتهاند
و محل اشکال خودِحقیر بودهام که گمکرده ره، چون آلیسبانو در سرزمین عجایب، ول میگشتهام
بیآنکه بیت معروف خواجه حافظ را بدرستی دریافته باشم، آنجا که فرموده:
واعـظان کــه روی منبـر ملتـو خـر مـیکنند..
پشــت منبــر، با بسیجی، کار دیگـر مـیکنند.. پدرسوختهها..
به جای پ.ن .. :(
راستش میخواستم کلا در مورد موضوع دیگری بنویسم و اشاره به
آن خاطره را فقط برای ورود به آن موضوع و فیالواقع به جهت شیرین نمودن اسلام در دهان
ابوسفیان و دیگر دوستان در نظر داشتم که دیدم، ای دل غافل،با این روش که پیش میروم
عوض مقالهی کوتاه طنز سیاسی ـ اجتماعی، چیزی در مایهی تفسیر کبیرالمیزان میشود، به
همان کلفتی، مزخرفی و غیرقابل خواندنی، پس از من میشنوید به همین تکهی بی سر وته
بسنده کنید و لا تسرفوا.. ان اللله لایحب الوازلین.. والضااااااااااااااااااااااااااالین..
صلوات..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر