رسـوای
روزگار و دگر حاصـلم نبود
زین بیبهـار
عمر , دَمی خوش دلم نبود
اندر
میان موج , شب تیره , باد سـرد
بر
زورقی شکسـته رها , سـاحلم نبود
از پا
فتاده , خسـته , پریشان , جدا ز یار
چیـزی
مرا نبود که زآن مشـکلم نبود
برگی جدا
ز شاخه , گرفتار دستِ باد
گمگشـته
, بیقرار , ره منزلـم نبود
بر
سرنوشت خویش نَگِـریم که از ازل
غیر از
خرابی و غم و مِحنت , گِلم نبود
گفتی
ترا که کُشـت چنین زار و بیگنـاه
جز موی
و روی و چشـم و لبت , قاتلم نبود
پاییـز
رفت و کَس به سَر تُربتش نرفت
یک
دوست , یک رفیق , یکی همدلم نبود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر