در آن سپیده دم مهگرفتهی آخرین روز
پاییز و در جادهی آسفالت مستقیم اما پر چاله چولهای که از مرودشت تا محوطهی باستانی
تختجمشید امتداد یافته جز صدای زوزهی آرام باد و قارقار محزون کلاغ پیر تنهایی در
میان ردیف درختان کاج و افرا که در دو کنارهی جاده کاشته شده بودند و صدای برخورد
ریتمدار انتهای عصای کهنه اما زیبای منبتکاریشدهی سرگرد نادر امینیپور با آسفالت
جاده صدایی شنیده نمیشد.
در حال قدم زدن خاطرات اولین و تنها بازدیدش
از مجموعه کاخهای باستانی تخت جمشید در زمان برگزاری جشنهای باشکوه ۲۵۰۰ ساله و انتخاب
ناباورانه و دور از انتظار او در نقش یکی از سربازان هخامنشی برای رژه در برابر انبوه
مهمانان خارجی هر لحظه وضوح بیشتری مییافت.
او که در آن زمان ۲۵ سال بیشتر نداشت
و دو سه سالی بیشتر از فارغ التحصیلیش از دانشکدهی افسری ارتش نگذشته بود را با وجود
گرایشات چپش که هرگز پنهان نمیکرد و عضویت در حزب توده که به شدت منفور حکومت بود تنها
به واسطهی نفوذ عمویش تیمسار رحمان امینیپور انتخاب کرده بودند که حس حقشناسی شدیدی
را در او برمیانگیخت و از سوی دیگر دیدار آثار باستانی و آشنایی با عظمت و شکوه ایران
در دوران باستان تاثیر بسیار ژرفی بر وی داشت بطوریکه تنها ظرف مدت چند هفته وی را
از منتهیعلیه چپ به حداعلای راست سوق داد تا آنجا که حدود یک ماه پس از اتمام جشنها
شبی در باشگاه افسران در حالت مستی بر روی میزی رفته و با فریاد سوگند یاد کرده بود
که تمام عمر خویش را در راه حراست و اعتلای شاه و میهن صرف نماید و در این راه از بذل
جان و مال نیز دریغ نورزد.
خبر باشگاه افسران بزودی توسط خبرچینان
به دربار راه یافته و به گوش شخص اعلاحضرت نیز رسید و ایشان را بسیار خوش آمد تاجائیکه
شاه در اولین شرفیابی تیمسار امینیپور به دربار پس از آن جریان شخصا توصیهی نادر
را نموده و از تیمسار خواهان توجه بیشتر به پسر وطندوست برادرش میگردد.
تیمسار که تا آن زمان روی خوش زیادی به
نادر نشان نداده بود یک شبه شیفتهی نادر گشته و بیخبر از علاقهی متقابل و سروسرّی
که نادر با دختر کوچکترش منیژه برهم زده بود او را کاندید ازدواج با دختر بزرگش مهین
که دست بر قضا به هیچ روی مورد توجه نادر نبود کرد و در نهایت با اصرار بیوهی برادر
تیمسار یعنی مادر نادر وصلت انجام پذیرفت و نادر زندگی تجملی و پر زرق و برق خود را
به همراه همسر بیست و دو ساله, وسواسی و خوشگذران خویش آغاز نمود.
اما سرنوشت بازیهای دیگری در آستین خویش
پرورده بود و ظرف کمتر از دوسال کشور دچار بحران و انقلاب گشته و نادر که پلههای ترقی
را تا آن زمان دوتا در میان پیموده و اینک سرگرد گارد ویژهی جاویدان شاهنشاهی بود
و کیا و بیایی برای خود داشت تنها در آخرین ساعات سقوط کامل سلطنت و با خوششانسی محض
موفق به پیوستن به خانوادهی عمویش و گریز از اعدام انقلابی بر فراز بام مدرسهی علوی
گردید.
پاریس شهر زیبائیست.. سرگرد سالخورده
از رفتن بازایستاد زیرا اندکی دچار تنگی نفس گشته و در ناحیهی قفسهی سینهاش احساس
دردی خفیف همراه با سوزش مینمود. جیبهای پالتوی بلند خاکستری سیرش را دوبار به تمامی
جستجو کرد و یقین یافت که قرصهای فشار خونش را در اتاق هتلش در شیراز جا گذاشته است
و از آنجا که تا کنون دوبار سکتهی قلبی نموده و دوسال قبلتر نیز عملِ بازِ قلب بر
او انجام شده بود کمی نگران گشت. دو سوی جاده را به امید یافتن رهگذر یا وسیلهی نقلیهی
عبوری با دقت نگریست اما در آن صبح پگاه چیزی جز مه رقیق صبحگاهی دیده نمیشد بنابراین
تصمیم به ادامهی راهپیمایی گرفت بلکه در ورودی محوطهی باستانی, نگهبان یا فرد دیگری
را برای درخواست کمک بیابد.
به محض حرکت خاطرات گذشته از همانجا
که رها کرده بود به سراغش آمدند.
پاریس شهر زیبائی است و نادر بزودی و
با آرامتر شدن فشار ناشی از هیجانات مربوط به اتفاقات ایران کارش را به عنوان سرگارسون
در رستورانی متعلق به عمویش آغاز و همزمان در داشگاهی در رشتهی ایرانشناسی ثبتنام
نمود و تمام هم و غم خود را در راه تحقیق و فراگیری تاریخ کهن سرزمین مادریش بکار گرفت
و اگرچه در طول دوران تحصیل به سبب فرار همسرش به آمریکا همراه آن مردک شارلاتان و
کلاهبردار که بیشتر دارایی او را به بهانهی راهاندازی یک کانالِ تلوزیونیِ ماهوارهای
برای ترویج فرهنگ و هنر ایرانی به یغما برده بود, دچار برخی ناراحتیهای روحی و روانی
گردید اما سرانجام با ارائه و دفاع از پایاننامهی هزار صفحهای خویش در موضوعِ زبان
و خط دورانِ هخامنشی موفق به اخذ درجهی دکترا گشت.
پس از خیانتِ همسرِ نازایش رابطهی نادر
با عمویش نیز قطع گردید و بار دیگر که تیمسار را ملاقات نمود زمانی بود که وی را برای
خاکسپاری به قبرستانی در حومهی شهر میبردند.
از سوزش و درد سینه دوباره متوقف گشت
و از بطری کوچک آب معدنی که در جیب داشت جرعهای آب نوشید.
پرواز طولانی از پاریس به تهران و از
آنجا با چند ساعت تاخیر به شیراز و آنگاه حرکت بلافاصله و پس از قرار دادن تنها چمدانش
در اتاق هتل محقری, به سمت مرودشت در نیمه شب و بدون کوچکترین استراحت و سپس پیاده
روی طولانی تا این نطقه از مسیر, خارج از توانِ پیرمردی هشتاد و سه ساله و مریضاحوال
بود لیکن از آنجا که چهارده سال قبل, بعد از ظهری در کافهی محبوبش در کنار رود سن
و در برابر دوستانش به خاک پاک ایران سوگند یاد کرده بود, مصمم بود که عهد خویش را
که همانا "پیاده روی از مرودشت تا محوطهی باستانی تخت جمشید به محض بازگشت به
کشور, در هر ساعت از شبانه روز و هر موقع سال"بود به جای آورد و بنابراین عزم خویش را جزم نموده و
با عصایی در دست چپ و دست راستش که بر سینهی خویش میفشرد و در واقع با زحمت فراوان
به پیادهرویش ادامه داد.
با وجود فطع کامل رابطه با تیمسار در
چند سالِ آخرِ قبل از مرگش وی بار دیگر نادر را شرمنده و رهین منت خویش ساخته و در
وصیتنامهاش دارایی خویش را که قابل توجه نیز بود بین او و دو دخترش به تساوی تقسیم
نموده بود و بدین طریق سرمایهی کافی برای چاپ کتابهای نادر و افتتاح یک کتابفروشی
نسبتا آبرومند در یکی از خیابانهای پرتردد مرکزی شهر برای سرگرد فراهم گردید.
از طرف دیگر منیژه, خواهر زن , عشق سابق
و دختر عموی نادر که در آن زمان پنجاه و دو ساله و همچنان مجرد مانده بود سهم خواهرش
در منزل پدری را خرید و نادر نیز به منزل عمویش که اکنون یک سوم آن متعلق به خود او
بود نقل مکان کرد و به اتفاق منیژه که اکنون مبدل به نقاشی سرشناس و نوازندهی چیره
دست پیانو گردیده بود زندگی نسبتا آرام, بسیار
کم گفتگو و خواهر و برادرانهای را آغاز نمود.
در آن دوران تنها چیزی که مایه آزردگی
و رنجش خاطر دائمی سرگرد میگردید اوضاع نابسامان و هر لحظه رو به وخامت ایران بود که
به سبب بیلیاقتی و اصرارِ رژیمِ حاکم بر ادامهی فعالیتهای بحثانگیز اتمی امکان شعلهور
گشتنِ آتشِ جنگ کشور را تهدید میکرد اما خوشبختانه چنین جنگی هرگز به وقوع نپیوست.
با این حال در نهایت بر اثر تحریمهای
کمرشکن بینالمللی و ورشکستگی اقتصادی, هرج و مرج و نوعی جنگداخلی و برادرکشیِ شرمآور
کشور را در آستانهی تخریب کامل و تجزیه قرار داد اما بالاخره و پس از دورانی سیاه
و بسیار دردناک و مصیبتبار گروهی با منش تقریبا دموکراتیک از جناحها و احزاب مختلف
تشکیل و کنترل کشور را بدست گرفتند و رفته رفته تمام کشور به این شورای حکومتی گردن
نهاد و اوضاع کشور تا حدود زیادی آرام گشت و درست در این زمان بود که سرگرد تصمیم گرفت
نذر خویش را ادا نماید و به عزم دیدار دوبارهی خرابههای تختجمشید در میان خرابههای
باقیمانده از سالها کشمکش و جنگ داخلی بار سفر بست.
سرگرد که دوباره توقف نموده بود در حالی
که قطره اشکی را که بر روی گونهاش دویده بود با گوشهی آستین پالتواش پاک مینمود
آرزو کرد که کاش منیژهی کاملا کمحرف و محزون که تنها مونس تمام این سالهای تنهائیس
بود, هنوز زنده میبود و در این راهپیمایی او را همراهی میکرد.
با وجود درد طاقتفرسای سینه و چشمان
خیسش لحظهای احساس کرد که چندی از سرستونهای
زیبای کاخ را از میان شاخ و برگ درختان مشاهده نموده و بنابراین تصمیم گرفت به منظور
تمدد قوای کاملا مضمحل گشتهاش قبل از ادامهی مسیر لختی در کنار جاده استراحت نماید.
جرعهی دیگری آب نوشید و در حالی که کمرش
را در حالت نشسته و پاهای دراز شده به تنهی درخت سپیدار باشکوهی تکیه داده بود چشمانش
را بست.
زوزهی باد کاملا قطع شده بود و قارقار
کلاغ پیر تنها از فاصلهای بسیار دور و به زحمت شنیده میشد. لحظهای نوازش مطبوع اولین
شعاع نور آفتاب جهانافروز را بر پلکهای نیمه خیسش احساس نمود. با آخرین توان باقیماندهاش
دستانش را به آرامی بر خاک کشید و به زحمت بالا آورد و بر صورت و دیدگان خویش مالید
و برای لحظهای, شاید برای اولین بار در تمام عمر احساس رهایی و آرامش وجودش را فراگرفت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- نوشته شده به تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۹۱
- داستان کوتاه فوق کاملا تخیلی بوده و در نوشتن آن هیچ فرد خاصی مورد نظر نبوده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر