۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

بی‌خواب ..

یک شب ز بام , بر دل مهتاب می‌زنم
با مَه نشسـته یک قدح ناب می‌زنم
بهـرام را میـان رَهَم می‌کنم سلام
با وی سخن ز رستم و سهراب می‌زنم
یک‌رشته نور از رُخ خورشید می‌کِشم
مابین مشـتری و زُحـل تاب می‌زنم
بر شیرره به نــزد ثُــریا قــدم زنان
گلگونه گونه‌هاش ز سُرخاب می‌زنم
بر کهکشان ز اهل زمین می‌برم درود
سازی به چَنگِ زُهره به مِضراب می‌زنم
آخر شبی ز شهر خراب تو می‌روم
بر آخرین ستاره‌ی شبتاب می‌زنم
پاییز را که بسته, اسیر است در زمین
آبی به هر دو دیده‌ی بی‌خواب می‌زنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر