۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

تهوع ..


تــا کـه هر ناکس شده ناجی بی‌یاور وطن
از برای نفع خود زر زر به هر جا می‌کند , عُق می‌زنم
بس که هر بی‌مایه‌ای , دیوانه‌ای , بیـگانه‌ای
نُسخه‌‌ بهر درد این کشور مهـیـا می‌کند , عُق می‌زنم
چون بواسـیـر و وبــا و حصــبه و ســوزاک را
آن بـنـی‌صدر از ره قـراان مــداوا مـی‌کند , عُق می‌زنم
تا که می‌بینم که مریم روسری برسر چنین
لِنـگ خـود را از بـرای آمـریــکا وا مـی‌کنـد , عُق می‌زنم
آن زمـان که خـاتمـی بی‌نـــوای بـی‌وجــــود
دستمال خایه‌های سیدعلی‌شا می‌کند , عُق می‌زنم
هـر زمـان بینــم رضـا چخـماقِ سنگِ‌پا نشان
خـود بـنـام رهبــرِ ملـی به ما جا مـی‌کند , عُق می‌زنم
وقـتـی یک احـمـق‌نـژادِ اوزگلِ کـوتـولـه‌ای
این چنین تا دسته آنجای من و ما می‌کند , عُق می‌زنم
وقتی یک ملت چنین وامانده و درمانده است
چون خَـر بی‌چـاره‌ای در گِـل تقـلا می‌کند , عُق می‌زنم
وقـتـی ایـن بـی‌آبـروی بـی‌هنـر , پایــیـــز نــــام
زور بیخود می‌زند , با خویش دعوا می‌کند , عُق می‌زنم

۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه

میرفطروس ..



ای آنکه زبس خورده پهن خسته زبانت... ریدم به دهانت
زایـیـــده تـرا از عـقـب انـگــار مـامــانـت... ریدم به دهانت
دسمال‌چی خواجه رضـاپــهلوی گوز... میرفطروس پفیـوز
ای حسـرت آن شـاهـک آواره بـه جانت... ریدم به دهانت
تا چـنـد اهـانـت بـه مـصــدق یـل ایـران... ای مردک نادان
پیداست همه چرت و دروغ است بیانت... ریدم به دهانت
انـدیشه مکن مـردم ایــن خـاک خـرانند... از بیـخــرداننـــد
کین ملـت هـشـیار زَنـد تِـر به لِسـانت... ریـدم به دهــانت
این چند نوشـتم که بدانی که نه خامیم... ما جان جهانیم
هـرچنـد نفـهـمی چو پلیـد است روانـت... ریدم به دهانت

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

بی‌خواب ..

یک شب ز بام , بر دل مهتاب می‌زنم
با مَه نشسـته یک قدح ناب می‌زنم
بهـرام را میـان رَهَم می‌کنم سلام
با وی سخن ز رستم و سهراب می‌زنم
یک‌رشته نور از رُخ خورشید می‌کِشم
مابین مشـتری و زُحـل تاب می‌زنم
بر شیرره به نــزد ثُــریا قــدم زنان
گلگونه گونه‌هاش ز سُرخاب می‌زنم
بر کهکشان ز اهل زمین می‌برم درود
سازی به چَنگِ زُهره به مِضراب می‌زنم
آخر شبی ز شهر خراب تو می‌روم
بر آخرین ستاره‌ی شبتاب می‌زنم
پاییز را که بسته, اسیر است در زمین
آبی به هر دو دیده‌ی بی‌خواب می‌زنم

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

برگی به دست باد ..



رسـوای روزگار و دگر حاصـلم نبود
زین بی‌بهـار عمر , دَمی خوش دلم نبود
اندر میان موج , شب تیره , باد سـرد
بر زورقی شکسـته رها , سـاحلم نبود
از پا فتاده , خسـته , پریشان , جدا ز یار
چیـزی مرا نبود که زآن مشـکلم نبود
برگی جدا ز شاخه , گرفتار دستِ باد
گمگشـته , بی‌قرار , ره منزلـم نبود
بر سرنوشت خویش نَگِـریم که از ازل
غیر از خرابی و غم و مِحنت , گِلم نبود
گفتی ترا که کُشـت چنین زار و بی‌گنـاه
جز موی و روی و چشـم و لبت , قاتلم نبود
پاییـز رفت و کَس به سَر تُربتش نرفت
یک دوست , یک رفیق , یکی همدلم نبود