زندگی
از دید من آنطور که برخی معتقدند از ثانیه و دقایق همارز تشکیل نشده بلکه آن را اوقاتی
با شدتهای متفاوت از فشردگی زمانی تشکیل میدهند که گاه لحظهای از آن ساعتها و دیگروقت
ساعتهایی از آن ثانیهای بیش نمیگذرد..
چند روز
قبل دوستی به مناسبت سالگرد ازدواجش مرا به صرف شام در رستورانی با کیفیت بالا و البته
قیمت بسیار بالاتر دعوت کرده بود، رستورانی با موسیقی زندهی ایرانی و غیره.. به جز
من، برادر و دوستدخترِ برادرِ خانمش، دوست و همکار خانمش که خانمِ باکلاس و خوشبر
و رویی بود و خواهرِ وراج خانمش هم دعوت بودند که ترکیب مهمانان بیشک نشان از سرسپردگی
بیچون و چرای دوستم به سلسلهی دراویشِ زنذلیلیه داشت اما دلم نیامد نرسیده حالش
را بگیرم.. بندهخدا
وقتی
نشستیم، چنانکه عادت فرهنگی ایرانیان از همان دوران پیشدادیان است نگاهی اجمالی به
دیگر میزها انداختم که حساب جوجهها را از همین اول پاییز داشته باشم و خدای نکرده
آخر پاییز باز کار به حسابسازی و اینها نکشد..
باوجود
آنکه وسط هفته بود تقریبا هشتاد درصد میزهای رستوران که ظرفیتش حدود هفتاد نفری میشد
اشغال شده بودند.. دستکم ده میز را که به صورت اِل در یک گوشهی رستوران به هم چسبانده
بودند خانوادهای پرجمعیت که ظاهرا از شهرستان مهمانانی برایشان رسیده بود تصاحب نموده
بودند که بایکدیگر به زبان ترکی با لهجهی تبریزیِ تهرانی صحبت میکردند و بزرگ خانواده
پیرمردی خوش قد و بالا با ریش و سبیل کاملا تراشیده و کت وشلوار و کراوات شیک بود که
از صنف بازرگانان و تجار قدیمی و مایهدار به نظر میرسید، پیرمرد دیگری که احتمالا
برادرش بود و دو خانم مسن که حتما خانمهایشان بودند نیز کنارش نشسته بودند و بقیه نیز
فرزندان و عروس و دامادهایشان بودند بعلاوهی دو بچهی دبستانی و یک نوزاد شیرخوار
که شام را به پدرش که ظاهرا از همان سلسلهی درویشی دوستم بود کوفت نموده بود..
گروه
ده دوازده نفرهی دیگری دقیقا روبروی جایگاه نوازندگان موسیقی نشسته بودند که از چادرهای
سبک صدا و سیمایی زنهایشان،کت و شلوارهای مردها و البته پنج میهمان خارجیشان که دو
زن و سه مرد بودند واضح و مبرهن بود که از دیپلماتها و پورسانتبگیرهای نکبت رژیم تشریف
دارند و پای بیزینسی چرب در میان است و پنج یا شش میز هم شامل خانوادههای کوچک و دوستانی
مثل ما بود که همه به جز دیپلماتهای نکبت و دو سه زن چادری آنها که رانهای سفید و
توپرشان حتی از ورای لایههای متعدد پارچههای مشکی و تیره حرفهای زیادی برای گفتن
داشت ترانههای معروفی مثل جان مریم ، آیبانو، امشب در سر شوری دارم و غیره را همراه
خوانندهی گروه موسیقی میخواندیم و خلاصه جای دیگر دوستان خالی بود..
زمان
گذشت و خوردیم و خوردیم و خوردیم.. سالاد، غذا، هندوانه و خربزه ، چای و شیرنی و البته
آن وسطها سری هم به ماشین زدیم و اصلا هم چیزی ننوشیدیم..
دیگر
ملت داشتند به چُرت میافتادند که سومین گروه موسیقی اعلام نمود که وقت نخود نخود فرارسیده
و این آخرین ترانه خواهد بود و آوای دلنشین و غرورانگیز سرود ای ایران در گوشمان طنینانداز
شد.. فورا ایستادیم و همزمان دیدم که تاجر تبریزی و همهی خانوادهی محترمشان، حتی
داماد بخت برگشته که همچنان درگیر خواباندن نوزاد بدخوابشده بود خیلی رسمی و مودبانه
ایستادند و همراه گروه شروع به خواندن کردند اما ظاهرا کرگدنهایدیپلمات و شیرهایدریایی
چادریشان هنوز معامله را جوش نداده بودند و شاید یک سوم سرود به پایان رسیده بود که
با زور و فشار بسیار هیکل نحسشان را از صندلی بلند نمودند و وقتی سرود به پایان رسید
هنوز داشتند با زشتترین و بدلهجهترین زبان انگلیسی که در عمرم شنیده بودم زر زر میکردند
و ملتی که با حالت تهوع به آنها نگاه میکردند و سعی مینودند که به شکلی احساس نفرت
خود را به آنها حالی نمایند..
فضا و
حال و هوای حاکم بر آن لحظه یاد صحنهای از فیلم به یاد ماندنی کازابلانکا اثر مایکل
کورتیز را برایم تداعی کرد که آلمانهای نازی شروع به خواندن سرودهای خودشان میکنند
و رهبر فراری مبارزان زیرزمینی به سمت گروه موسیقی میرود و آنان را به نواختن سرود
لامارسیز دعوت میکند و ناگهان تمام مردم به شوق میآیند و آلمانهای نازی حسابی بور
و کنفت میشوند.. به هر شکل ممکن خود را از غرق شدن در چشمان پرفروغ اینگریدبرگمن نازنین
بیرون کشیدم و بیاختیار لبخندی بر لبانم نشست..
دوستم
پرسید: به چی میخندی؟ گفتم: به بور شدن نازیها.. خانمش از دوستم پرسید: به چی میخنده؟..
دوستم گفت: به نازی که موهاشو بور کرده.. خانمش گفت:وااا،نازی کیه دیگه؟.. دوستم گفت:
من چه میدونم احتمالا اسم یه آدمیزاده.. خانمش گفت: نه بابا..
پس از
حساب کردن صورتحساب توسط دوستم که ظاهرا از رقم کیلویی آن اصلا متعجب نشده بود از
رستوران خارج شدیم.. جلوی درب به هم بدرود گفتیم و به سمت اتومبیلها حرکت کردیم..
همینطور که از آنان دور میشدم صدای سوت زدنِ بینقص و حرفهای دوستم که سرود زیبای لامارسیز را
بدون حتی یک نُت اشتباه مینواخت متوقفم نمود.. برگشتم و نگاهش کردم.. دستی تکان داد
و بلند گفت: به نازی جون سلام برسون .. و زد زیر خنده..
زندگی
از دید من آنطور که برخی معتقدند از ثانیه و دقایق همارز تشکیل نشده بلکه آن را اوقاتی
با شدتهای متفاوت از فشردگی زمانی تشکیل میدهند که گاه لحظهای از آن ساعتها و دیگروقت
ساعتهایی از آن ثانیهای بیش نمیگذرد..
چند روز
قبل دوستی به مناسبت سالگرد ازدواجش مرا به صرف شام در رستورانی با کیفیت بالا و البته
قیمت بسیار بالاتر دعوت کرده بود، رستورانی با موسیقی زندهی ایرانی و غیره.. به جز
من، برادر و دوستدخترِ برادرِ خانمش، دوست و همکار خانمش که خانمِ باکلاس و خوشبر
و رویی بود و خواهرِ وراج خانمش هم دعوت بودند که ترکیب مهمانان بیشک نشان از سرسپردگی
بیچون و چرای دوستم به سلسلهی دراویشِ زنذلیلیه داشت اما دلم نیامد نرسیده حالش
را بگیرم.. بندهخدا
وقتی
نشستیم، چنانکه عادت فرهنگی ایرانیان از همان دوران پیشدادیان است نگاهی اجمالی به
دیگر میزها انداختم که حساب جوجهها را از همین اول پاییز داشته باشم و خدای نکرده
آخر پاییز باز کار به حسابسازی و اینها نکشد..
باوجود
آنکه وسط هفته بود تقریبا هشتاد درصد میزهای رستوران که ظرفیتش حدود هفتاد نفری میشد
اشغال شده بودند.. دستکم ده میز را که به صورت اِل در یک گوشهی رستوران به هم چسبانده
بودند خانوادهای پرجمعیت که ظاهرا از شهرستان مهمانانی برایشان رسیده بود تصاحب نموده
بودند که بایکدیگر به زبان ترکی با لهجهی تبریزیِ تهرانی صحبت میکردند و بزرگ خانواده
پیرمردی خوش قد و بالا با ریش و سبیل کاملا تراشیده و کت وشلوار و کراوات شیک بود که
از صنف بازرگانان و تجار قدیمی و مایهدار به نظر میرسید، پیرمرد دیگری که احتمالا
برادرش بود و دو خانم مسن که حتما خانمهایشان بودند نیز کنارش نشسته بودند و بقیه نیز
فرزندان و عروس و دامادهایشان بودند بعلاوهی دو بچهی دبستانی و یک نوزاد شیرخوار
که شام را به پدرش که ظاهرا از همان سلسلهی درویشی دوستم بود کوفت نموده بود..
گروه
ده دوازده نفرهی دیگری دقیقا روبروی جایگاه نوازندگان موسیقی نشسته بودند که از چادرهای
سبک صدا و سیمایی زنهایشان،کت و شلوارهای مردها و البته پنج میهمان خارجیشان که دو
زن و سه مرد بودند واضح و مبرهن بود که از دیپلماتها و پورسانتبگیرهای نکبت رژیم تشریف
دارند و پای بیزینسی چرب در میان است و پنج یا شش میز هم شامل خانوادههای کوچک و دوستانی
مثل ما بود که همه به جز دیپلماتهای نکبت و دو سه زن چادری آنها که رانهای سفید و
توپرشان حتی از ورای لایههای متعدد پارچههای مشکی و تیره حرفهای زیادی برای گفتن
داشت ترانههای معروفی مثل جان مریم ، آیبانو، امشب در سر شوری دارم و غیره را همراه
خوانندهی گروه موسیقی میخواندیم و خلاصه جای دیگر دوستان خالی بود..
زمان
گذشت و خوردیم و خوردیم و خوردیم.. سالاد، غذا، هندوانه و خربزه ، چای و شیرنی و البته
آن وسطها سری هم به ماشین زدیم و اصلا هم چیزی ننوشیدیم..
دیگر
ملت داشتند به چُرت میافتادند که سومین گروه موسیقی اعلام نمود که وقت نخود نخود فرارسیده
و این آخرین ترانه خواهد بود و آوای دلنشین و غرورانگیز سرود ای ایران در گوشمان طنینانداز
شد.. فورا ایستادیم و همزمان دیدم که تاجر تبریزی و همهی خانوادهی محترمشان، حتی
داماد بخت برگشته که همچنان درگیر خواباندن نوزاد بدخوابشده بود خیلی رسمی و مودبانه
ایستادند و همراه گروه شروع به خواندن کردند اما ظاهرا کرگدنهایدیپلمات و شیرهایدریایی
چادریشان هنوز معامله را جوش نداده بودند و شاید یک سوم سرود به پایان رسیده بود که
با زور و فشار بسیار هیکل نحسشان را از صندلی بلند نمودند و وقتی سرود به پایان رسید
هنوز داشتند با زشتترین و بدلهجهترین زبان انگلیسی که در عمرم شنیده بودم زر زر میکردند
و ملتی که با حالت تهوع به آنها نگاه میکردند و سعی مینودند که به شکلی احساس نفرت
خود را به آنها حالی نمایند..
فضا و
حال و هوای حاکم بر آن لحظه یاد صحنهای از فیلم به یاد ماندنی کازابلانکا اثر مایکل
کورتیز را برایم تداعی کرد که آلمانهای نازی شروع به خواندن سرودهای خودشان میکنند
و رهبر فراری مبارزان زیرزمینی به سمت گروه موسیقی میرود و آنان را به نواختن سرود
لامارسیز دعوت میکند و ناگهان تمام مردم به شوق میآیند و آلمانهای نازی حسابی بور
و کنفت میشوند.. به هر شکل ممکن خود را از غرق شدن در چشمان پرفروغ اینگریدبرگمن نازنین
بیرون کشیدم و بیاختیار لبخندی بر لبانم نشست..
دوستم
پرسید: به چی میخندی؟ گفتم: به بور شدن نازیها.. خانمش از دوستم پرسید: به چی میخنده؟..
دوستم گفت: به نازی که موهاشو بور کرده.. خانمش گفت:وااا،نازی کیه دیگه؟.. دوستم گفت:
من چه میدونم احتمالا اسم یه آدمیزاده.. خانمش گفت: نه بابا..
پس از
حساب کردن صورتحساب توسط دوستم که ظاهرا از رقم کیلویی آن اصلا متعجب نشده بود از
رستوران خارج شدیم.. جلوی درب به هم بدرود گفتیم و به سمت اتومبیلها حرکت کردیم..
همینطور که از آنان دور میشدم صدای سوت زدنِ بینقص و حرفهای دوستم که سرود زیبای لامارسیز را
بدون حتی یک نُت اشتباه مینواخت متوقفم نمود.. برگشتم و نگاهش کردم.. دستی تکان داد
و بلند گفت: به نازی جون سلام برسون .. و زد زیر خنده..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر