سومین روسری را هم نپسندید و آن را روی تخت خواب انداخته و همان اولی را سر کرد. جلوی آینه نشست و ضمن آنکه خط لبش را پررنگتر مینمود با کمی دودلی تصمیم گرفت از لنز سبزش صرفنظر نماید زیرا با مانتوی تونیک مانند شکلاتی رنگ تابستانه و روسری حریر کرم قهوه ای که پوشیده بود جور نبود و چشمان عسلی خودش با لباسهایش هماهنگی بهتری داشت.
نیم نگاهی به ساعتش انداخت و با کمی عجله کیف جدیدش را از داخل کمد دیواری برداشته و محتویات کیف قبلی را بعلاوه ی گوشی موبایل داخل آن خالی کرد , عطر مورد علاقه اش را چند مرتبه با فاصله بر روی مانتو و روسریش اسپری نمود , صندل هایش را پوشید و از آپارتمان خارج شد.
از سر کوچه به داخل خیابان داریوش پیچید و پیاده به سمت بلوار کاشانی حرکت نمود تا از آنجا تاکسی دربست نموده و به میدان ولیعصر برود زیرا ترجیح میداد از آژانش کرایه ی اتومبیل محل استفاده نکند و طاقت گرمای اواسط خرداد تهران را نیز نداشت.
در حال پیاده روی ذهنش درگیر یافتن توضیحی مناسب برای پنهان کاری در قرار دادن عکس و مشخصات غیر واقعی در صفحه ی فیس بوکش بود زیرا با توجه به روحیات کاوه که احتمالا مربوط به سالها زندگی در خارج کشور بود و تاکید مداومش بر لزوم صداقت در دوستی نگران بود که از وی دلگیر و حتی عصبانی گردد.
از عرض بلوار کاشانی عبور کرده و در طرف دیگر در انتظار تاکسی خالی مدتی معطل گشت و سرانجام با کمی چانه زنی یک تاکسی سمند زرد رنگ کرایه نمود.
شیشه ی عقب ماشین را تا نیمه پایین کشید و به تماشای عابرین و مغازه ها پرداخت. در فلکه ی دوم آریاشهر با دیدن ورودی مرکز خرید گلدیس هرچه تلاش کرد نتوانست خود را از غرق شدن در خاطرات اولین دوست پسر واقعیش علیرضا نجات دهد. هرگز نمیتوانست آن روز شوم را که درست جلوی درب همین پاساژ آن نامرد دروغگو شماره تلفنش را به او داده بود فراموش کند و درد و رنجی را که پس از آن , سالها بر روح و روانش مستولی گشته بود از یاد ببرد.
آخر چگونه توانسته بود عاشق کسی شود که دست کم از داشتن دو دوست دختر دیگرش اطمینان داشت و تنها پس از چند ماه زندگیش را به اشک و آه دائمی تبدیل ساخت.
همانطور که تصویر فروشگاهها و مردم از جلوی چشمانش می گذشتند تمام خود فریبی ها و بی ارادگی ها از فاصله گرفتن هرچه زودتر از آن مار خوش خط و خال و همچنین تمام لحظاتی که در میان بازوان او خود را در امنیت و آرامش کامل می یافت به خاطر آورد.
و در نهایت بدترین روز تمام زندگیش را مانند فیلمی بر پرده ی سینما مشاهده نمود. همان روز عزا که در کلاس زبان انگلیسی از دختر خاله ی علیرضا شنید که از یکی از دوست دخترهایش بنام مریم رسما خواستگاری نموده و مراسم نامزدی نیز برگزار گردیده و حداکثر ظرف مدت سه ماه جشن عروسی برگزار خواهد شد و او ناامیدانه حتی تا چند روز قبل از ازدواج با علیرضا مانده بود و حتی به رویش نیز نیاورده بود و آخر سر هم خود علیرضا بود که گفته بود به دلایلی قصد دارد به این رابطه پایان دهد و بی خیال رفته بود.
تنها پس از دو روز بعد از آن فاجعه آرزو با اولین پسری که در خیابان او را سوار کرده و در واقع زیر پای او زده بود دوست گردید و از قضا نیما پسر خوب و معقولی بود و آرزو را قلبا دوست داشت اما او تنها به علیرضایش می اندیشید و پس از نه ماه بی حاصل آن رابطه نیز پایان یافت و بعد از آن محسن , اردشیر , بابک , مهران , امیرحسین , بردیا و تعدادی دوستیهای زود گذر دیگر آمدند و رفتند و آرزو هرگز دوباره دل نبست و تا زمان آشنایی اینترنتی با کاوه هیچ مردی نتوانست جای خالی علیرضا را در فلبش اشغال کند.
در حالی که از ترافیک پشت چراغ قرمز میدان توحید رهایی یافته و به سمت میدان ولیعصر میرفتند به کاوه می اندیشید که با سخنان بامزه و شوخیهایش او را تا صبح پای کامپیوتر بیدار نگه میداشت و آرزو را به خاطرات اوائل آشنائیش با علیرضا میبرد و حتی در زمان خشم همچون علیرضا زمین و زمان را به ناسزا می کشید و بر هیچ تنابنده ای رحم نمیکرد.
نرسیده به خیابان ویلا از تاکسی پیاده شد و قبل از بالا رفتن از پلکان پل عابر پیاده سعی کرد نیم نگاهی به محل قرارش با کاوه در آنسوی خیابان بیاندازد تا شاید او را بیابد زیرا کاوه گفته بود که شلوار جین , ییراهن و کفش کتانی مشکی می پوشد تا آرزو او را براحتی پیدا کند چون در واقع آرزو هم تاکنون چهره ی کاوه را ندیده بود و با وجود اصرار زیاد کاوه گفته بود که بدلایل خاص سیاسی نمیتواند عکسش را در هیچ کجای اینترنت قرار دهد و این مسئله کنجکاویش را دوچندان میکرد.
از روی پل عابر بالاخره توانست کاوه را که در پیاده روی آنسوی خیابان در حال کشیدن سیگار بود مشاهده نماید اما کاوه متوجه ی او نشده بود.
در حال پایین رفتن از پلکان طرف دیگر پل لحظه ای احساس کرد که تمام دل و روده اش به هم میپیچد و بله , درست روبرویش و با فاصله ی حداکثر پنج متر علیرضا با شلوار جین و پیراهن مشکی و سیگار نیمه ای در دست ایستاده بود و با بهت به او ذل زده بود.
آه که چقدر دلش میخواست جلو رفته و مشت محکمی بر دهان آن مردک زنباره بکوبد و از آنجا فرار کند اما پاهایش فلج شده و از او فرمان نمی بردند.
علیرضا بجز احتمالا چند کیلو زیاد شدن وزنش هیچ تغییری نکرده بود. موهایش مثل همیشه خوش فرم و خودش نیز چهارشانه و باوقار بنظر میرسید و چشمان قهوه ای روشنش مانند گذشته عمیق و پراحساس بودند و دل آرزو را می لرزاندند.
پس از لحظه ای به درازای بی نهایت آهسته به سوی او گام برداشت.در فاصله ی کمتر از یک متری او متوقف شد و به چشمانش خیره گشت. علیرضا دستش را دراز کرد و با تبسم همیشگیش گفت: " به به , احوال نسیم خانم گل , حالا چه عجله ای بود عزیز , هنوز علفهای زیر پاهام به کمرم نرسیدن , میگذاشتین پاییز که هوا بهتره میومدین یه باره"
آرزو هم دستش را بالا آورد و با ملایمت به او دست داد و گفت: " خیلی عجولی کاوه خان , ما تا پنج شش ساعت دیرکرد رو هم خوش قولی حساب می کنیم"
و علیرضا در حالیکه دستش را به آرامی کشید تا قدم بزنند گفت : " با این حسابت معلومه که هر سال تو مدرسه ریاضی رو تک ماده میزدی نسیم جون" و با مکثی حساب شده ادامه داد : " ببین اگه از پیاده روی در این دود و کثافت و گرما و در حضور خواهران و برادران خیلی محترم منکراتی لذت نمیبری میتونیم بریم دفتر شرکتم که همین بغل تو خیابان آبانه . موافقی؟ "
آرزو در حالیکه انگشتانش را میان انگشتان علیرضا چفت میکرد با لبخند تیزی پاسخ داد : " باشه عزیزم , فقط باید قبل از ساعت نُه که مهران از مغازه برمیگرده خونه باشم, آخه یه ریزه غیرتیه آقامون "
علیرضا به نشانه ی تایید اندکی انگشتانش را فشار داد و گفت : " نگران نباش خانم خوشکله , خودم هر موقع بخوای میرسونمت "
و لحظاتی بعد در میان ازدحام همیشگی عصرهای پنج شنبه گم شدند.
و لحظاتی بعد در میان ازدحام همیشگی عصرهای پنج شنبه گم شدند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به تاریخ یکشنبه 20 شهریور ماه 1390 خورشیدی نگارش گردید.
مرسی پائیز جان خیلی عالی بود
پاسخحذفآقایی فرزان عزیز .. خوشحالم که خوشت اومده
پاسخحذفهمش هم که نمیشه زد تو سر منوج ساندیسی.. فکر می کنه آدم مهمیه اونوقت :)
آره اونو بزار به حال خودش ساندیشو مِک بزنه. ما همون کوکاکولای اجنبی رو می نوشیم و خوشحالیم :)
پاسخحذف