۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

عــصــــرهـای پنج شــنــبــــه


سومین روسری را هم نپسندید و آن را روی تخت خواب انداخته و همان اولی را سر کرد. جلوی آینه نشست و ضمن آنکه خط لبش را پررنگتر مینمود با کمی دودلی تصمیم گرفت از لنز سبزش صرفنظر نماید زیرا با مانتوی تونیک مانند شکلاتی رنگ تابستانه و روسری حریر کرم قهوه ای که پوشیده بود جور نبود و چشمان عسلی خودش با لباسهایش هماهنگی بهتری داشت.
نیم نگاهی به ساعتش انداخت و با کمی عجله کیف جدیدش را از داخل کمد دیواری برداشته و محتویات کیف قبلی را بعلاوه ی گوشی موبایل داخل آن خالی کرد , عطر مورد علاقه اش را چند مرتبه با فاصله بر روی مانتو و روسریش اسپری نمود , صندل هایش را پوشید و از آپارتمان خارج شد.
از سر کوچه به داخل خیابان داریوش پیچید و پیاده به سمت بلوار کاشانی حرکت نمود تا از آنجا تاکسی دربست نموده و به میدان ولیعصر برود زیرا ترجیح میداد از آژانش کرایه ی اتومبیل محل استفاده نکند و طاقت گرمای اواسط خرداد تهران را نیز نداشت.
در حال پیاده روی ذهنش درگیر یافتن توضیحی مناسب برای پنهان کاری در قرار دادن عکس و مشخصات غیر واقعی در صفحه ی فیس بوکش بود زیرا با توجه به روحیات کاوه که احتمالا مربوط به سالها زندگی در خارج کشور بود و تاکید مداومش بر لزوم صداقت در دوستی نگران بود که از وی دلگیر و حتی عصبانی گردد.
از عرض بلوار کاشانی عبور کرده و در طرف دیگر در انتظار تاکسی خالی مدتی معطل گشت و سرانجام با کمی چانه زنی یک تاکسی سمند زرد رنگ کرایه نمود.
شیشه ی عقب ماشین را تا نیمه پایین کشید و به تماشای عابرین و مغازه ها پرداخت. در فلکه ی دوم آریاشهر با دیدن ورودی مرکز خرید گلدیس هرچه تلاش کرد نتوانست خود را از غرق شدن در خاطرات اولین دوست پسر واقعیش علیرضا نجات دهد. هرگز نمیتوانست آن روز شوم را که درست جلوی درب همین پاساژ آن نامرد دروغگو شماره تلفنش را به او داده بود فراموش کند و درد و رنجی را که پس از آن , سالها بر روح و روانش مستولی گشته بود از یاد ببرد.
آخر چگونه توانسته بود عاشق کسی شود که دست کم از داشتن دو دوست دختر دیگرش اطمینان داشت و تنها پس از چند ماه زندگیش را به اشک و آه دائمی تبدیل ساخت.
همانطور که تصویر فروشگاهها و مردم از جلوی چشمانش می گذشتند تمام خود فریبی ها و بی ارادگی ها از فاصله گرفتن هرچه زودتر از آن مار خوش خط و خال و همچنین تمام لحظاتی که در میان بازوان او خود را در امنیت و آرامش کامل می یافت به خاطر آورد.
و در نهایت بدترین روز تمام زندگیش را مانند فیلمی بر پرده ی سینما مشاهده نمود. همان روز عزا که در کلاس زبان انگلیسی از دختر خاله ی علیرضا شنید که از یکی از دوست دخترهایش بنام مریم رسما خواستگاری نموده و مراسم نامزدی نیز برگزار گردیده و حداکثر ظرف مدت سه ماه جشن عروسی برگزار خواهد شد و او ناامیدانه حتی تا چند روز قبل از ازدواج با علیرضا مانده بود و حتی به رویش نیز نیاورده بود و آخر سر هم خود علیرضا بود که گفته بود به دلایلی قصد دارد به این رابطه پایان دهد و بی خیال رفته بود.
تنها پس از دو روز بعد از آن فاجعه آرزو با اولین پسری که در خیابان او را سوار کرده و در واقع زیر پای او زده بود دوست گردید و از قضا نیما پسر خوب و معقولی بود و آرزو را قلبا دوست داشت اما او تنها به علیرضایش می اندیشید و پس از نه ماه بی حاصل آن رابطه نیز پایان یافت و بعد از آن محسن , اردشیر , بابک , مهران , امیرحسین , بردیا و تعدادی دوستیهای زود گذر دیگر آمدند و رفتند و آرزو هرگز دوباره دل نبست و تا زمان آشنایی اینترنتی با کاوه هیچ مردی نتوانست جای خالی علیرضا را در فلبش اشغال کند.
در حالی که از ترافیک پشت چراغ قرمز میدان توحید رهایی یافته و به سمت میدان ولیعصر میرفتند به کاوه می اندیشید که با سخنان بامزه و شوخیهایش او را تا صبح پای کامپیوتر بیدار نگه میداشت و آرزو را به خاطرات اوائل آشنائیش با علیرضا میبرد و حتی در زمان خشم همچون علیرضا زمین و زمان را به ناسزا می کشید و بر هیچ تنابنده ای رحم نمیکرد.
نرسیده به خیابان ویلا از تاکسی پیاده شد و قبل از بالا رفتن از پلکان پل عابر پیاده سعی کرد نیم نگاهی به محل قرارش با کاوه در آنسوی خیابان بیاندازد تا شاید او را بیابد زیرا کاوه گفته بود که شلوار جین , ییراهن و کفش کتانی مشکی می پوشد تا آرزو او را براحتی پیدا کند چون در واقع آرزو هم تاکنون چهره ی کاوه را ندیده بود و با وجود اصرار زیاد کاوه گفته بود که بدلایل خاص سیاسی نمیتواند عکسش را در هیچ کجای اینترنت قرار دهد و این مسئله کنجکاویش را دوچندان میکرد.
از روی پل عابر بالاخره توانست کاوه را که در پیاده روی آنسوی خیابان در حال کشیدن سیگار بود مشاهده نماید اما کاوه متوجه ی او نشده بود.
در حال پایین رفتن از پلکان طرف دیگر پل لحظه ای احساس کرد که تمام دل و روده اش به هم میپیچد و بله , درست روبرویش و با فاصله ی حداکثر پنج متر علیرضا با شلوار جین و پیراهن مشکی و سیگار نیمه ای در دست ایستاده بود و با بهت به او ذل زده بود.
آه که چقدر دلش میخواست جلو رفته و مشت محکمی بر دهان آن مردک زنباره بکوبد و از آنجا فرار کند اما پاهایش فلج شده و از او فرمان نمی بردند.
علیرضا بجز احتمالا چند کیلو زیاد شدن وزنش هیچ تغییری نکرده بود. موهایش مثل همیشه خوش فرم و خودش نیز چهارشانه و باوقار بنظر میرسید و چشمان قهوه ای روشنش مانند گذشته عمیق و پراحساس بودند و دل آرزو را می لرزاندند.
پس از لحظه ای به درازای بی نهایت آهسته به سوی او گام برداشت.در فاصله ی کمتر از یک متری او متوقف شد و به چشمانش خیره گشت. علیرضا دستش را دراز کرد و با تبسم همیشگیش گفت: " به به , احوال نسیم خانم گل , حالا چه عجله ای بود عزیز , هنوز علفهای زیر پاهام  به کمرم نرسیدن , میگذاشتین پاییز که هوا بهتره میومدین یه باره"
آرزو هم دستش را بالا آورد و با ملایمت به او دست داد و گفت: " خیلی عجولی کاوه خان , ما تا پنج شش ساعت دیرکرد رو هم خوش قولی حساب می کنیم"
و علیرضا در حالیکه دستش را به آرامی کشید تا قدم بزنند گفت : " با این حسابت معلومه که هر سال تو مدرسه ریاضی رو تک ماده میزدی نسیم جون" و با مکثی حساب شده ادامه داد : " ببین اگه از پیاده روی در این دود و کثافت و گرما و در حضور خواهران و برادران خیلی محترم منکراتی لذت نمیبری میتونیم بریم دفتر شرکتم که همین بغل تو خیابان آبانه . موافقی؟ "
آرزو در حالیکه انگشتانش را میان انگشتان علیرضا چفت میکرد با لبخند تیزی پاسخ داد : " باشه عزیزم , فقط باید قبل از ساعت نُه که مهران از مغازه برمیگرده خونه باشم, آخه یه ریزه غیرتیه آقامون "
علیرضا به نشانه ی تایید اندکی انگشتانش را فشار داد و گفت : " نگران نباش خانم خوشکله , خودم هر موقع بخوای میرسونمت " 
و لحظاتی بعد در میان ازدحام همیشگی عصرهای پنج شنبه گم شدند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به تاریخ یکشنبه 20 شهریور ماه 1390 خورشیدی نگارش گردید.

۱۳۹۰ شهریور ۱۲, شنبه

گپی کوتاه با یک باصطلاح فعال آذربایجانی ..

این گفتگو امروز شنبه 12 شهریور 1390 و حدود یک ساعت پیش یعنی ساعت 8 شب به وقت ایران در فیس بوک انجام شده و فکر می کنم در عین کوتاهی و سادگی حاوی نکاتی قابل تامل در مورد طرز فکر و شیوه ی عمل افراد میانه رو در میان این گروه باشد که بدون نام بردن از این خانم هموطن برای دیدن دوستان قرار میدهم.


۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

نسیم ..




فندک نقره ی گران‌قیمتش که حروف M و  Nبشکل زیبایی بر روی آن حک شده و در واقع هدیه ای از طرف دوست دختر سابقش نسیم به مناسبت جشن تولد سی سالگیش بود را از روی میز برداشت تا پانزدهمین نخ سیگار ِ پیاپیش را در چهلمین زادروز زندگیش روشن کند..
بارانی که در دو روز گذشته باریده هوای معمولا دودگرفته و آلوده ی تهران را تمیز و مطبوع نموده و اکنون که بارندگی پایان یافته‌بود از پنجره‌ی تمام‌قدِ آپارتمانِ کوچک اما مجللش در منطقه‌ی قیطریه، که به یک بالکنی زیبا منتهی می‌گشت، منظره ی تابش انوار نارنجی لحظات آغاز غروب بر قلل تازه به برف نشسته ی رشته کوه البرز با ابهت بسیار جلوه می کند..
شانزدهمین نخ ِسیگار را نیز از قوطیِ رو به اتمام سیگارش خارج نموده، بر لب گذارد و درحالیکه به آرامی به سمت بالکنی قدم برمی‌داشت تا تصویر دل‌انگیز غروب بارانی پاییز تهران را که سالها برای دوباره دیدنش انتظار کشیده بود بهتر ببیند، با فندک زیبایش روشن نمود..
ردیفِ درختانِ چنار ِ آنسوی خیابان با برگهای خیسِ رنگ‌آمیزی شده‌شان با طیفی از رنگهای زرد و قرمز و نارنجی، تابلویی از مایکل فلور (Michael Flohr) را در ذهنش تداعی می کرد و خاطرات گذشته را با وضوح بسیار به یادش می آورد..
چهره ی بهت‌زده و پرسشگر نسیم، با آن چشمان درشتِ خاکستری زیبا , موهای لخت و خوش‌حالتِ بلند و براق قهوه ای تیره , لبان پرگوشتِ هوس‌انگیز و اندامی که بی‌تردید می‌توانست موجب رشک و حسد بسیاری از مدلهای خوش‌هیکل جهان باشد را به روشنی خاطر آورد زمانیکه یک هفته پیش از تولد سی‌سالگیش و درست در همین بالکن به وی اعلام نموده بود که در نهایت کارِ مهاجرتش ردیف شده و حتی برای هفته‌ی آینده، بیست‌و‌هشتم مهرماه که دقیقاً فردای روزِ تولدش خواهد بود، بلیط نیز تهیه نموده و از آنجا که قصد بازگشت ندارد او آزاد خواهد بود تا از فرصتهای زندگیش استفاده نماید و لزومی نخواهد داشت به رابطه‌ای که در عمل پایان یافته وفادار بماند و نسیم با لرزشی خفیف در شانه‌های ظریفِ خوشفرمش و درخشش پرده‌ی نازکِ نمناکی بر چشمان خاکستری گیرایش به همراه لبخندِ کمرنگِ تلخِ گنگی تنها گفته بود "می‌فهمم" و رفته بود..
درحالیکه برای برداشتن سیگاری دیگر به  اتاق بازمی‌گشت تلاش نمود آنچه در آخرین دیدارش با نسیم، یک روز پیش از خروجش از کشور ، مصادف با تولد سی‌سالگیش، بین‌شان گذشته بود را به تمامی و با جزییات هرچه بیشتر به خاطر آورد.. نسیم درحالیکه در پالتوی مشکی خوش دوختش از همیشه زیباتر بنظر میرسید به دیدنش آمده بود و بدون آنکه حتی شالش را باز نماید بسته ی کوچک هدیه‌ی تولدش را که با روکش زیبایی به رنگ قرمز تیره و روبانی سپید, بسیار باسلیقه بسته بندی شده بود، همراه یک شاخه گلِ رُز ِقرمز آتشین که آن نیز به روبان سفید بلندی مزین بود, به مهران اهدا کرده بود، همراه با بوسه ی کوتاهی بر گونه‌اش و گفتن عبارت کلیشه ای "تولدت مبارک" با لحن و حالتی که معمولا مردم به یکدیگر تسلیت میگویند..
هنوز به‌ خوبی می‌توانست نگاه مغموم و پرسشگر نسیم رادر آن غروب پاییزی، درحالیکه به سختی تلاش می‌نمود احساساتش را پنهان سازد به خاطر آورد .. بسته ی سیگار را از روی میز برداشت و هجدهمین نخ سیگارش در چهلمین پاییز زندگیش را آتش زد و از آنکه در آخرین دیدار  با نسیمِ نازنینش آنقدر بی‌احساس و  سرد رفتار کرده بود احساس شرم بسیار نمود..
نوزدهمین سیگار را بلافاصله پس از اتمام سیگار قبلی بر لب گذارد و با همان فندک نقره‌ی بسیار زیبا که سالها پیش نسیمِ، به او هدیه داده بود روشن نمود و همزمان جگرش نیز از یادآوری لحظه‌ی وداع آخر با دخترک زیبای عاشق آتش گرفت..
جلوی درب خروجی آپارتمان, نسیمِ زیبارو همچون بچه‌گنجشکی لرزان و ضعیف در خود فرو رفته بود و با صدایی که به زحمت شنیده میشد و سری که به زحمت پایین گرفته بود تا با مهران چشم در چشم نشود , پرسیده بود "جدی گفتی هرگز برنمیگردی مهران؟" و  مهران با شوخی بیجایی پاسخ داده بود: "کی بهت گفته برنمی‌گردم خانم‌گل؟!.. راستش رو بخوای قصد دارم دقیقاً ده‌سال دیگه و دقیقاً در همین روز که دقیقاً میشه تولد چهل سالگیم و دقیقاً پس از کشیدن یک پاکتِ کامل سیگار  که دقیقاً با همین فندکِ خوشکلِ تو  خانم‌خوشکله قراره روشنشون کنم و دقیقاً در همین سالنی که الان توش ایستادیم و  دقیقاً در هنگام غروب خورشید،درحالیکه به تو نازنین‌بانو که تا  اون زمان دقیقاً هفت هشت‌تایی توله موله دارن از سر و کولت بالا پایین میرن، می‌اندیشم,  به زندگی نکبتم  پایان بدم و شر رو بکنم جوجو جونم.. اگه یادت موند حتما بیا تماشا کن و حالشو ببر.. اون سگرمه‌هاتم وا کن..عزای چی گرفتی آخه دیوونه؟ تو با این قیافه و هیکل و دک و پز ده دقیقه هم رو زمین نمی‌مونی.. "
از پنجره نیم‌نگاهی گذرا به آسمان انداخت.. اندک ابرهای پراکنده در آسمان به رنگهای قرمز , نارنجی و نیلی درآمده و منظره ی نسبتا هولناکی را پدیدآورده  بودند. از یادآوری آنکه خانواده‌اش خودکشی نسیم را درست فردای مسافرتش سالها از او پنهان کرده بودند حسی توامان از بیچارگی و خشم به او دست داد ،احساس می‌کرد سرش هر لحظه سنگین و سنگین تر میشود.. آخرین نخ سیگارش را درحالیکه به چشمان زیبای نسیم می اندیشد با فندکی که روزی از او هدیه گرفته بود روشن کرد و آرام بر روی کاناپه ی قدیمی روبروی شومینه دراز کشید ..



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ نوشته شده به تاریخ دوشنبه هفتم شهریور 1390
2 ـ مایکل فلور (Michael Flohr) نقاش امپرسیونیست آمریکایی.برای دیدن آثار نقاشی این هنرمند
به لینک زیر مراجعه فرمائید.
3 ـ نقاشی اول در تصاویر پایین اثر مایکل فلور و تصویر دوم اثر Alexei Butirskiy نقاش روس هست که در
سبک رئال کشیده شده وبرای مقایسه قرار دادم.







۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

گرگ و شـــــیـر ...


یکی گرگکی بود بی دست و پای    
همی کرد زوزه که تورکم هارای
نِیم زاهل ایـران مـغــول زاده ام       
نـوشــتـه نــژادم بـه قــلاده ام
بـود بـر دلــم کـیــن ز ایــرانـیـان      
بخواهم جدا کـــــرد "اِزِربایجان"
به الهام علی اف یکی نـوکـــرم      
فروشـم بـه او مـلـت و کـشـورم
کـنـم جـعـل تـاریـخ و جـغــرافیا       
سـلاحـم دروغ و نـفـاق و ریـــــا
به فردوسی توس توهیـن کـنم      
بـه یـکـدیـگـر اقـوام بـدبـیـن کـنم
بود سنگ پا پیش من چون حریر      
کـنی گـوش حـرفـم زنـی تو کهیر
.............
چو بیشرمی و زشتی افزون نمود    
ز حـد زوزه ی مـفت بـیـرون نـمود
بـزد بـر سـرش نـاگهان نره شیر      
که ای گرگ بی دست و پا, سیکتیر
تـحـمـل نـمـودیـم از اندازه بیش      
نـگـر بـر خـودت ابـلـه زشـت کـیش
تو بدبخت نادان بدین دست و پا      
تـوانـی کَـنـی سـر ز ایــران جـدا؟!
دو گوشت بـپـیـچـم بِــبُـرم زبــان      
اگـر بـیـنـمـت بــاز جـفـتـک پــــران

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

ژنـرال



بعد از بیش از سه هفته, روزی سه وعده کتک خوردن , کم غذایی و عملا بی خوابی از دیروز عصر رفتار زندانبانان بطور کلی تغییر یافته و از کتک و فحاشی خبری نیست و حتی در کمال ناباوری یک پرس چلوکباب واقعی همراه با تمامی مخلفات و دوغ درجه یک مرا مهمان کرده اند که به ساقه های شاخه مانند ریحان آن نیز رحم ننمودم.
راستش تا همین یک ساعت پیش که زندانبان با نیش باز اعلام نمود که اولین جلسه ی بازجویی من امروز برگزار میشود فکر میکردم که قاضی, پرونده ی مرا بررسی نموده و غیابا حکم برائت صادر کرده است, غافل از اینکه مورد تفقد بازجوی محترم ناشناس قرار گرفته ام تا شاید شیرفهم شوم که اکنون مرگ و زندگیم در دستان توانمند اوست.
اکنون درحالیکه صدای ضجه های جانگداز یک زندانی از فاصله ای نسبتا دور افکارم را مشوش نموده برای صدمین بار سعی می کنم محل زندان را حدس بزنم زیرا از آنجا که از لحظه ی دستگیری تا استقرار در انفرادی همواره چشم بند به چشم داشته ام هیچگونه تصوری از موقعیت زندان ندارم اما قبل از بازگشت به کشور و دستگیری در فرودگاه شنیده بودم که پس از تبدیل شدن زندانهای اوین,گوهردشت و قزل حصار به موزه ی جنایات رژیم آخوندی یک زندان عظیم زیرزمینی در دل کویر و حدودا یکصد کیلومتری جنوب شهر سمنان ساخته شده و زندانیان سیاسی و عقیدتی در آنجا نگهداری میشوند.
صدای گوشخراش زندانبان افکارم را پاره می کند و درِ فولادیِ سلول بر روی ریل غژوغژ کنان کنار میرود و هردو زندانبان تنومند خود را به داخل سلول یک و نیم در یک و نیم متری می چپانند و پس از انجامِ مراسمِ تکراریِ بستنِ دست بند , پابند و چشم بند با خشونتی به مراتب کمتر از دفعات قبل مرا به خارج سلول هدایت می کنند.
وجود چشم بند و پابندی که مچ و قوزک پایم را زخمی و عفونی نموده راه رفتن را بسیار طاقت فرسا میسازد اما میدانم که لحظه ای توقف برابر است با نوش جان نمودن مقادیر زیادی مشت و لگد به همراه چاشنی همیشگی فحش که زندانبانانِ محترم از ادای آنها بسیار خرسند میگردند, اما به نظر میرسد امروز از فحش و ناسزا خبری نباشد.
همانطور که به آرامی راه میرویم, زندانبان سمت چپ با لحنی متعجب از همکارش می پرسد: "مطمئنی؟..تا حالا نشنیده بودم که ژنرال شخصا از کسی بازجویی کنه..خیلی عجیبه!!"
و صدایی از راست پاسخ میدهد: "چی میگی تو؟..دارم میگم با گوشهای خودم شنیدم که رئیس پشت تلفن گفت:" اطاعت میشه ژنرال,هر موقع خواستید حرکت کنید اطلاع بدید تا زندانی رو آماده ی بازجویی کنیم قربان" و بعد هم زنگ زد آشپزخونه و برای این نکبت سفارش چلوکباب سلطانی داد."
زندانبان اولی سقلمه ای به پهلوی من میزند و وقیحانه میگوید:" هوی!..جریان چیه؟..نکنه فک و فامیل ژنرالی, یادت نره اگه از رفتار زندانبانان پرسید حسابی از ما دوتا تعریف کنی..یه سهمیه ی اضافی حموم و یه پاکت سیگار مارلبرو کینگ سایز که از چمدون خودت کش رفتیم هم مهمون منی؟..حله؟"
نگهبان سمت راست با عصبانیت میگوید:"ولش کن بابا, این مردک کر و لال تشریف داره..یه کلمه دری وری تحویل ژنرال بده زبونشو از حلقومش میکشم بیرون..تخم سگ"
بالاخره بعد از کلی تغییر مسیر به چپ و راست و بالا و پائین رفتن از پلکان متعدد و تحمل مزخرفات بی پایان زندانبانان, متوقف میشویم و دو نگهبان پس از گشودن یک در و نشاندن من بر روی یک صندلی و دستور مبنی بر اینکه "بتمرگم و دهنم بسته بماند" مرا عاجز و با دست , پا و چشمِ بسته رها نموده و از اتاقِ احتمالا بازجویی خارج میشوند.
افکار و تصاویر دوباره به ذهنم هجوم می آورند. تصاویر شبی که پس از چندین سال تظاهرات خیابانی و به خاک و خون غلتیدن هزاران هموطن و زندانی و شکنجه شدن ده ها هزار آزادیخواه, مردم موفق به تسخیر صداوسیما و دیگر مراکز حساس رژیم آخوندی شدند و در تمامی کشور تا صبح به جشن و شادمانی و پخش شیرینی و شربت پرداختند. تصاویر پخش زنده ی دادگاه های آدمخواران ناجمهوری اسلامی و خشم مردم از اعترافات مهوع آن پلیدان خون آشام آزارم میدهد و با وجود آنکه بیش از پنج سال از آن زمان میگذرد تمامی جزئیات آن روزهای نویدبخش را به روشنی به خاطر می آورم و بغضی خشم آگین گلویم را میفشارد.
وقتی به بدترین قسمت خاطرات که همانا فریب دوباره و یا چندباره ی مردم با وعده های بی پشتوانه ی دموکراسی و تبدیل نمودن دو روزه ی کشور به سوئد و انگلستان بود میرسم, تمامی وجودم لبریز از حسرتی آمیخته با نفرت میشود.
به یاد می آورم که مردم سرمست از پیروزی, فردای رفراندوم به خانه هایشان رفتند و برندگان رفراندوم با تشکیل مجلسی از دوستان و رفقا بنام مجلس موسسان هرچه خواستند در شاهنامه ای به نام قانون اساسی نوشتند و در مدت بسیار کوتاهی در حدود پنج سال تمامی افراد, احزاب و گروه های آزادیخواه و مخالف استبداد فردی را به نام اسلام گرا, ملی مذهبی, وابسته به رژیم آخوندی,تجزیه طلب و غیره.. , زندانی,  اعدام و یا وادار به فرار از کشور کردند و امروز حتی به وبلاگ نویسان ساده و بی خطری چون من به چشم دشمنانی خطرناک مینگرند.
درحالیکه از یادآوری خاطرات تلخ دچار سردرد و تهوع گشته ام و جای لگد زندانبان بر گونه ام در حالت خواب که موجب پارگی و جراحت شدید و هفده بخیه و البته از دست دادن بینایی چشم چپم شد, بشدت تیر می کشد, صدای بازشدن درب اتاق شنیده میشود و لحظاتی بعد فردی به آرامی و شمرده شروع به صحبت می کند.
"چشم بندش را باز کنید!.. دست و پاهایش را هم باز کنید.." ظاهرا نگهبان از این دستور جاخورده است زیرا بیش از ده ثانیه طول می کشد که صدای پوتین به نشانه ی احترام نظامی و کلمات "اطاعت قربان" شنیده میشود.
پس از لحظاتی که چشمم به نور شدید اتاق عادت می کند متوجه فردی احتمالا چهل و هشت تا پنجاه سال میشوم که از طرف دیگر میز فلزی که روبرویم قرار دارد به شکل ایستاده به من خیره شده است.
ژنرال اندکی فربه است و عینکی بر چشم دارد که نور را منعکس می کند و برخلاف انتظار لباس نظامی نپوشیده و کت و شلوار,جلیقه و کراوات سرمه ای و پیراهنی به رنگ آبی کمرنگ برتن دارد و بنظر میرسد از دیدن آن همه بخیه که یک طرف صورتم را فراگرفته و چشم چپم که با باند پوشانده شده کمی ملول گشته است.
به آرامی بطرف من حرکت می کند و بسته ی سیگاری به همراه فندک از جیبش درآورده و جلوی من روی میز میگذارد و میگوید: "واقعا برای چشمت متاسفم..آن نگهبان به دادگاه ارتش فراخوانده شده و بزودی محاکمه میشود..خودم تا آخر پیگیر قضیه خواهم بود و مطمئن باش اشد مجازات برایش درخواست خواهد شد."
از بیشرمیش و حماقتش در تلاش برای بدست آوردن اعتماد من با دلسوزی دروغین حالم به هم میخورد.. میگویم" من شکایتی ندارم..در این زندان این مسائل پیش پا افتاده است.."
با نگرانی به من ذل زده و حرفهایش را سبک سنگین می کند.نهایتا میگوید "ارزشش را دارد؟ چرا دست از لجبازی بر نمیداری؟ چرا به کشور برگشتی؟ چرا این بلاها را به سر خودت می آوری؟ مگر ایمیل مرا نخواندی که گفته بودم برایت پرونده تشکیل شده و به هیچ عنوان به کشور برنگرد؟"
گفتن چنین سخنی میتواند برایش گران تمام شود و حتی موجب زندانی شدنش گردد.با تعجب نگاهش می کنم.هرچه فکر می کنم بخاطر نمی آورم که او را قبلا دیده باشم. میگویم:"دلیلی نمیدیدم که به توصیه های یک ایمیل ناشناس عمل کنم و خلافی نیز مرتکب نشده بودم که از بازگشت به کشور بترسم مگر نوشتن مطالب کوتاهی در یک وبلاگ شخصی که در بهترین شرایط پنجاه خواننده خواهد داشت و بیشتر جنبه ی طنز انتقادی دارد و گمان نمی کنم به تاج و تخت همایونی آسیبی برساند."
سرش را تکان میدهد و حتی لحظه ای احساس می کنم که اشک در چشمانش حلقه زده , به سمت من می آید و کاغذ و قلمی از جیبش در می آورد و روی میز میگزارد و با لحنی التماس گونه میگوید: " میدانم که چقدر لج باز و یکدنده ای. تو را ده سال است که میشناسم.از همان زمان که در سایت دنباله عضو شدی" قطره ی اشکی از زیر عینکش به زمین می چکد و ادامه میدهد:" برایت حکم اعدام صادر شده, خواهش می کنم, این شوخی نیست. بنویس که از اعمالت بشدت پشیمانی و از پادشاه طلب بخشش و فرصت برای جبران خطاهایت را داری. بنویس که فریب خورده بودی و اکنون به واقعیت پی برده ای. بنویس و امضا کن. وقتی از کشور خارج شدی بگو تحت فشار ندامت نامه نوشته ای و هر غلطی خواستی بکن. بنویس.خواهش می کنم پائیز جان."
سالهاست که کسی مرا به این نام صدا نکرده است. آوار خاطرات بر سرم فرو میریزد. سعی می کنم با دقت بیشتری چهره اش را ببینم اما نور چراغ تنها چشم سالمم را آزار میدهد و تصاویر کج و معوج میشوند,انگار زیر آب هستم.. یاد لینکی با عنوان "سرگیجه" می افتم که روزی در سایت دنباله قرار داده بودم و برای اولین بار در یک ماه اخیر خنده ام میگیرد.








ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- فضا, اشخاص و دیگر عناصر بکار گرفته شده در این  "داستان کوتاه   " کاملا تخیلی بوده و هدف ترسیم فضای یاس و سرخوردگی می باشد که در صورت تکرار حکومتی استبدادی بر کشور حاکم خواهد شد.
2- این داستان بظاهر در سال 1398 خورشیدی در حال وقوع است.
3- لینکی که در پایان داستان بدان اشاره شده را در آدرس http://donbaleh.com/link/259384 میتوان مشاهده کرد.
4- نوشته شده به تاریخ: جمعه - هفتم -  امرداد 1390 خورشیدی 

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

مهندس مشیری - کودتای ۲۸مرداد - رضاپهلوی





 25مرداد
نقشه کودتا با همکاری بریتانیا و آمریکا طرح شد و پس از چندبار تجدید نظر و مشورت با عناصر اصلی به تصویب رسید. نقشی که برای شاه در نظر گرفته شده بود امضای فرمان عزل مصدق و نیز امضای فرمان نصب سرلشکر زاهدی به نخست‌وزیری بود. اشرف پهلوی که به درخواست مصدق به خارج از کشور رفته بود با مقامات آمریکائی و انگلیسی در سوئیس دیداری داشت و سپس با استفاده از نام خانوادگی شوهرش به ایران بازگشت و در مدت کوتاهی که فرصت داشت شاه را در جریان طرح کودتا گذاشت و با آشکار شدن حضورش دوباره ناچار به خروج از کشور شد. شاه پس از تردیدهای اولیه به امضای فرمان‌ها رضایت داد. بعدها روشن شد که شاه در واقع دو ورقه سفید را امضا کرده بود تا کودتاگران آنچه لازم است بر بالای امضای او بنویسند.
فرمان عزل را یک ساعت بعد از نیمه شب ۲۵ مرداد سرلشکر نصیری که رئیس گارد سلطنتی بود با همراهی تانک و زره‌پوش از سعدآباد به خیابان کاخ آورد تا در منزل دکتر مصدق به او ابلاغ کند. مصدق که با تلفن از حرکت این گروه باخبر شده بود فرمان را گرفت و رسید داد و نیروی محافظ مقر او بلافاصله نصیری و نیروی همراه او را بازداشت کردند. شاه که قبلا به کلاردشترفته بود با شنیدن خبر به رامسر رفت و از آنجا با هواپیما به بغداد و سپس به رم پرواز کرد.
صبح ۲۵ مرداد خبر اقدام نصیری در شهر منتشر شد و همه دانستند که کوششی برای برکناری مصدق صورت گرفت و ناموفق بودکودتای ۲۵ مرداد شکست خورده بود.
۲۸ مرداد
طرفداران مصدق که از اقدام شاه خشمگین بودند با تظاهرات و سخنرانی احساسات خود را بیان کردندحزب توده نیز که در روزهای گذشته از احتمال کودتا خبرداده بود شروع به سازماندهی تظاهرات در تهران و شهرستان‌ها کرد. عوامل بریتانیا و آمریکا در نقش طرفداران مصدق یا حزب توده با استفاده از این جو به شایعه پراکنی و اقدامات تندروانه از قبیل تهدید روحانیون و توهین به مقدسات مذهبی مردم و درخواست الغای سلطنت و حتی رئیس‌جمهور شدن مصدق پرداختند. مصدق که تظاهرات را در خدمت کودتاگران می‌دانست دستور جلوگیری از تظاهرات را به پلیس و ارتش ابلاغ کرد.
از ساعات اولیه صبح ۲۸ مرداد جمعیتی از سمت جنوب به سمت مرکز شهر تهران به راه افتادند.
از اینکه هسته ابتدایی را چه کسانی تشکیل می‌دادند، روایتهای متعددی شده است اما به نظر می‌رسد پولی که کارگزاران بریتانیا، بویژه برادران رشیدیان و نمایندگان سازمان اطلاعات آمریکا (سیا) برای بسیج افراد و گروههای آشوب طلب پرداخت کرده بودند، نقشی بسزا در شروع حرکت داشته است. بسیاری از غوغاگران پس از کودتای ناموفق ۲۵ مرداد و فرار شاه از ایران، انگشت اتهام را بسوی مصدق گرفته بودند.
برای «شاهدوستان»، رانده شدن شاه از کشور دستاویزی بود تا با کمک آن به مقابله با دولت بپردازند و عامل تعیین کننده دیگر پولی بود که آمریکاییها برای تبلیغ علیه مصدق و مسموم کردن جو جامعه، در روزها و چند ماه منتهی به کودتا در ایران خرج کرده بودند.
با شروع تظاهرات، گروههایی از مردم نیز تحت تأثیر این جوّ به صف شعاردهندگان علیه مصدق پیوستند و از سوی دیگر، نظامیانی که با دریافت پول به شرکت در کودتا رضایت داده بودند، همراه جمعیت شدند. اسناد منتشر شده در آمریکا نشان می‌دهد که در همین زمان، بیشتر مقامهای ارشد نظامی و حتی خود فضل‌الله زاهدی مخفی شده یا به آمریکاییها پناه برده بودند.
چند ساعت پس از شروع تظاهرات، غوغاگران به پشتگرمی تانکها دفتر نزدیکان به مصدق و روزنامه‌های هوادار او را غارت کردند. در این میان، دفتر حزب توده نیز از یورش «شاهدوستان» و «کمونیسم ستیزان» در امان نماند. دولت مصدق و حتی حامیان او در ارتش واکنشی به این تحولات نشان ندادند.
روایتهای متعددی از دلایل بی تحرکی مصدق و هواداران او شده است: جدی نگرفتن خطر، ضعف در تصمیمگیری بموقع، عدم ارتباط مناسب در سطوح بالا یا فرسودگی توأم با نا امیدی مصدق و یارانش، نمونه‌هایی از این روایات است. به هر روی، ساعاتی پس از ظهر درگیریهای بین طرفداران و مخالفان مصدق به اطراف خانه او کشیده شد. عده اندکی از نظامیان وفادار به مصدق با همه توان در برابر یورش جمعیت و نظامیان حامی کودتا مقاومت کردند اما تصرف ساختمان رادیو، پایان واقعی ماجرا بود. در ساعات پایانی روز، مقاومت در اطراف خانه نخست وزیر هم شکسته شد، جمعیت خانه مصدق را غارت کردند و او از طریق بام خانه اش جان به در برد.
عوامل کودتا با پیگیری و خرج کردن مبلغ زیادی پول نیروهائی از اوباش و زنان بدنام محلات مختلف را بسیج کردند و صبح روز چهارشنبه ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ خیابان‌های تهران شاهد حرکت این نیروها و نیروهای نظامی با شعار «جاوید شاه» بود. تا بعد از ظهر خیابان‌ها در کنترل اوباشی بود که به طرفداران مصدق حمله می‌کردند. دفترهای احزاب و نشریات طرف‌دار مصدق یا حزب توده غارت شد و به آتش کشیده شد. منزل دکتر مصدق نیز با تانک و مسلسل مورد حمله نیروهای نظامی کودتا قرار گرفت و مصدق دستور عدم مقاومت به نیروی محافظ نخست‌وزیری داد و در خانه همسایه‌اش پناه گرفت. اوباش و نظامیان به غارت منزل دکتر مصدق پرداختندمیراشرافی فرمان عزل مصدق و نصب زاهدی را از رادیو خواند. سرلشکر زاهدی که در این مدت نزد ماموران آمریکائی مخفی بود از مخفیگاه به در آمد. مردم با سکوت و حیرت این رویدادها را ناظر بودند. نه مصدق، نه طرفداران مصدق و نه حزب توده که وعده "تبدیل کودتا به ضد کودتاً را در روزهای گذشته می‌داد اقدامی برای مقابله نکردند و کودتا پیروز شد.
بعد از کودتا
پس از کودتا سرلشکر زاهدی امور دولت را در دست گرفت. دکتر مصدق در روز ۲۹ مرداد خود را به زاهدی تسلیم کرد و بازداشت شد. فرمانداری نظامی به ریاست سرتیپ تیمور بختیار به تعقیب و دستگیری و شکنجه مخالفان پرداختشاه از رم بازگشتمذاکرات نفت با شرکت نفت ایران و انگلیس و چند شرکت آمریکائی و اروپائی شروع شد که در آخر به قرارداد کنسرسیوم منجر شد. کمک‌های مالی آمریکا به دولت ایران رسید و در تقویت حکومت تازه موثر افتاد.
کودتای ۲۸ مرداد تأثیر مهمی بر روابط ایران و آمریکا گذاشت که هنوز آثار آن در روابط دو کشور محسوس است.
در ۱۸ مارس سال ۲۰۰۰ میلادی مادلین آلبرایتوزیر امورخارجه آمریکا در سخنرانی خود گفت:
در سال ۱۹۵۳ آمریکا نقش موثری در ترتیب دادن براندازی نخست‌وزیر محبوب ایران محمد مصدق داشت. دولت آیزنهاور معتقد بود که اقداماتش به دلایل استراتژیک موجه‌اند ولی آن کودتا آشکارا باعث پس‌رفت سیر تکامل سیاسی ایران شد و تعجبی ندارد که هنوز بسیاری از ایرانیان از این دخالت آمریکا در امور داخلی آنان ناراحت‌اند. علاوه براین در ربع قرن بعد از آن ایالات متحده و غرب پیوسته از رژیم شاه حمایت کردند. دولت شاه هرچند کارهای زیادی برای پیشرفت اقتصادی ایران انجام داد ولی مخالفان خود را بی‌رحمانه سرکوب کرد.

سرانجام ملیون
شاه بر خلاف قانون که محاکمه نخست وزیر را تنها توسط دیوان عالی کشور مجاز می شمرد، محمد مصدق را را در دادگاه نظامی محاکمه و به سه سال حبس مجرد ( انفرادی) محکوم کرد. در جریان برگزاری دادگاه تظاهرات مردمی در شهرهای مختلف کشور در دفاع از وی سرکوب شد.وی پس از پایان زندان به روستای احمدآباد تبعید شد. شاه پس از مرگ وی گفت:« زنده و مرده اش در احمد آباد» و بدین ترتیب در دفن وی در قبرستان ابن بابویه جلوگیری شد. محمد مصدق در روزهای اخر عمر خود در این باره می‌گوید:
«
كمونيسم را بهانه كرده اند كه نفت ما را ۱۰۰ سال ديگر هم غارت كنند. دادگاه نظامی مرا به سه سال حبس مجرد محكوم كرد كه در زندان لشكر ۲ زرهی آن را تحمل كردم. روز ۱۲ مرداد ۱۳۳۵ که مدت آن خاتمه یافت به جای این‌که آزاد شوم به احمدآباد تبعید شدم و عده‌ای سرباز و گروهبان مأمور حفاظت من شدند. اکنون که سال ۱۳۳۹ خورشیدی هنوز تمام نشده مواظب من هستند و من محبوسم و چون اجازه نمی‌دهند بدون اسکورت به خارج [قلعه] بروم در این قلعه مانده‌ام و با این وضعیت می‌سازم تا عمرم به سر آید و از این زندگی خلاصی یابم.

 »
محاکمه فعالان سیاسی در دادگاههای نظامی ارتش تا پایان سلطنت پهلوی ادامه یافتدکتر فاطمی ( وزیر امور خارجه دولت مصدق) و کسی که پیشنهاد اولیه ملی شدن صنعت نفت را ارائه کرده بود نیز توسط دادگاه نظامی به اعدام محکوم و در حالیکه بیمار بود تیرباران شد.امیرمختار کریم پور شیرازیمدیر روزنامه شورش که از شاه و بستگانش انتقاد کرده بود نیز در زندان لشگر دو زرهی ( محل حبس و شکنجه زندانیان سیاسی پس از کودتا) زنده به آتش کشیده و کشته شد.