۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

نسیم ..




فندک نقره ی گران‌قیمتش که حروف M و  Nبشکل زیبایی بر روی آن حک شده و در واقع هدیه ای از طرف دوست دختر سابقش نسیم به مناسبت جشن تولد سی سالگیش بود را از روی میز برداشت تا پانزدهمین نخ سیگار ِ پیاپیش را در چهلمین زادروز زندگیش روشن کند..
بارانی که در دو روز گذشته باریده هوای معمولا دودگرفته و آلوده ی تهران را تمیز و مطبوع نموده و اکنون که بارندگی پایان یافته‌بود از پنجره‌ی تمام‌قدِ آپارتمانِ کوچک اما مجللش در منطقه‌ی قیطریه، که به یک بالکنی زیبا منتهی می‌گشت، منظره ی تابش انوار نارنجی لحظات آغاز غروب بر قلل تازه به برف نشسته ی رشته کوه البرز با ابهت بسیار جلوه می کند..
شانزدهمین نخ ِسیگار را نیز از قوطیِ رو به اتمام سیگارش خارج نموده، بر لب گذارد و درحالیکه به آرامی به سمت بالکنی قدم برمی‌داشت تا تصویر دل‌انگیز غروب بارانی پاییز تهران را که سالها برای دوباره دیدنش انتظار کشیده بود بهتر ببیند، با فندک زیبایش روشن نمود..
ردیفِ درختانِ چنار ِ آنسوی خیابان با برگهای خیسِ رنگ‌آمیزی شده‌شان با طیفی از رنگهای زرد و قرمز و نارنجی، تابلویی از مایکل فلور (Michael Flohr) را در ذهنش تداعی می کرد و خاطرات گذشته را با وضوح بسیار به یادش می آورد..
چهره ی بهت‌زده و پرسشگر نسیم، با آن چشمان درشتِ خاکستری زیبا , موهای لخت و خوش‌حالتِ بلند و براق قهوه ای تیره , لبان پرگوشتِ هوس‌انگیز و اندامی که بی‌تردید می‌توانست موجب رشک و حسد بسیاری از مدلهای خوش‌هیکل جهان باشد را به روشنی خاطر آورد زمانیکه یک هفته پیش از تولد سی‌سالگیش و درست در همین بالکن به وی اعلام نموده بود که در نهایت کارِ مهاجرتش ردیف شده و حتی برای هفته‌ی آینده، بیست‌و‌هشتم مهرماه که دقیقاً فردای روزِ تولدش خواهد بود، بلیط نیز تهیه نموده و از آنجا که قصد بازگشت ندارد او آزاد خواهد بود تا از فرصتهای زندگیش استفاده نماید و لزومی نخواهد داشت به رابطه‌ای که در عمل پایان یافته وفادار بماند و نسیم با لرزشی خفیف در شانه‌های ظریفِ خوشفرمش و درخشش پرده‌ی نازکِ نمناکی بر چشمان خاکستری گیرایش به همراه لبخندِ کمرنگِ تلخِ گنگی تنها گفته بود "می‌فهمم" و رفته بود..
درحالیکه برای برداشتن سیگاری دیگر به  اتاق بازمی‌گشت تلاش نمود آنچه در آخرین دیدارش با نسیم، یک روز پیش از خروجش از کشور ، مصادف با تولد سی‌سالگیش، بین‌شان گذشته بود را به تمامی و با جزییات هرچه بیشتر به خاطر آورد.. نسیم درحالیکه در پالتوی مشکی خوش دوختش از همیشه زیباتر بنظر میرسید به دیدنش آمده بود و بدون آنکه حتی شالش را باز نماید بسته ی کوچک هدیه‌ی تولدش را که با روکش زیبایی به رنگ قرمز تیره و روبانی سپید, بسیار باسلیقه بسته بندی شده بود، همراه یک شاخه گلِ رُز ِقرمز آتشین که آن نیز به روبان سفید بلندی مزین بود, به مهران اهدا کرده بود، همراه با بوسه ی کوتاهی بر گونه‌اش و گفتن عبارت کلیشه ای "تولدت مبارک" با لحن و حالتی که معمولا مردم به یکدیگر تسلیت میگویند..
هنوز به‌ خوبی می‌توانست نگاه مغموم و پرسشگر نسیم رادر آن غروب پاییزی، درحالیکه به سختی تلاش می‌نمود احساساتش را پنهان سازد به خاطر آورد .. بسته ی سیگار را از روی میز برداشت و هجدهمین نخ سیگارش در چهلمین پاییز زندگیش را آتش زد و از آنکه در آخرین دیدار  با نسیمِ نازنینش آنقدر بی‌احساس و  سرد رفتار کرده بود احساس شرم بسیار نمود..
نوزدهمین سیگار را بلافاصله پس از اتمام سیگار قبلی بر لب گذارد و با همان فندک نقره‌ی بسیار زیبا که سالها پیش نسیمِ، به او هدیه داده بود روشن نمود و همزمان جگرش نیز از یادآوری لحظه‌ی وداع آخر با دخترک زیبای عاشق آتش گرفت..
جلوی درب خروجی آپارتمان, نسیمِ زیبارو همچون بچه‌گنجشکی لرزان و ضعیف در خود فرو رفته بود و با صدایی که به زحمت شنیده میشد و سری که به زحمت پایین گرفته بود تا با مهران چشم در چشم نشود , پرسیده بود "جدی گفتی هرگز برنمیگردی مهران؟" و  مهران با شوخی بیجایی پاسخ داده بود: "کی بهت گفته برنمی‌گردم خانم‌گل؟!.. راستش رو بخوای قصد دارم دقیقاً ده‌سال دیگه و دقیقاً در همین روز که دقیقاً میشه تولد چهل سالگیم و دقیقاً پس از کشیدن یک پاکتِ کامل سیگار  که دقیقاً با همین فندکِ خوشکلِ تو  خانم‌خوشکله قراره روشنشون کنم و دقیقاً در همین سالنی که الان توش ایستادیم و  دقیقاً در هنگام غروب خورشید،درحالیکه به تو نازنین‌بانو که تا  اون زمان دقیقاً هفت هشت‌تایی توله موله دارن از سر و کولت بالا پایین میرن، می‌اندیشم,  به زندگی نکبتم  پایان بدم و شر رو بکنم جوجو جونم.. اگه یادت موند حتما بیا تماشا کن و حالشو ببر.. اون سگرمه‌هاتم وا کن..عزای چی گرفتی آخه دیوونه؟ تو با این قیافه و هیکل و دک و پز ده دقیقه هم رو زمین نمی‌مونی.. "
از پنجره نیم‌نگاهی گذرا به آسمان انداخت.. اندک ابرهای پراکنده در آسمان به رنگهای قرمز , نارنجی و نیلی درآمده و منظره ی نسبتا هولناکی را پدیدآورده  بودند. از یادآوری آنکه خانواده‌اش خودکشی نسیم را درست فردای مسافرتش سالها از او پنهان کرده بودند حسی توامان از بیچارگی و خشم به او دست داد ،احساس می‌کرد سرش هر لحظه سنگین و سنگین تر میشود.. آخرین نخ سیگارش را درحالیکه به چشمان زیبای نسیم می اندیشد با فندکی که روزی از او هدیه گرفته بود روشن کرد و آرام بر روی کاناپه ی قدیمی روبروی شومینه دراز کشید ..



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ نوشته شده به تاریخ دوشنبه هفتم شهریور 1390
2 ـ مایکل فلور (Michael Flohr) نقاش امپرسیونیست آمریکایی.برای دیدن آثار نقاشی این هنرمند
به لینک زیر مراجعه فرمائید.
3 ـ نقاشی اول در تصاویر پایین اثر مایکل فلور و تصویر دوم اثر Alexei Butirskiy نقاش روس هست که در
سبک رئال کشیده شده وبرای مقایسه قرار دادم.







۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

گرگ و شـــــیـر ...


یکی گرگکی بود بی دست و پای    
همی کرد زوزه که تورکم هارای
نِیم زاهل ایـران مـغــول زاده ام       
نـوشــتـه نــژادم بـه قــلاده ام
بـود بـر دلــم کـیــن ز ایــرانـیـان      
بخواهم جدا کـــــرد "اِزِربایجان"
به الهام علی اف یکی نـوکـــرم      
فروشـم بـه او مـلـت و کـشـورم
کـنـم جـعـل تـاریـخ و جـغــرافیا       
سـلاحـم دروغ و نـفـاق و ریـــــا
به فردوسی توس توهیـن کـنم      
بـه یـکـدیـگـر اقـوام بـدبـیـن کـنم
بود سنگ پا پیش من چون حریر      
کـنی گـوش حـرفـم زنـی تو کهیر
.............
چو بیشرمی و زشتی افزون نمود    
ز حـد زوزه ی مـفت بـیـرون نـمود
بـزد بـر سـرش نـاگهان نره شیر      
که ای گرگ بی دست و پا, سیکتیر
تـحـمـل نـمـودیـم از اندازه بیش      
نـگـر بـر خـودت ابـلـه زشـت کـیش
تو بدبخت نادان بدین دست و پا      
تـوانـی کَـنـی سـر ز ایــران جـدا؟!
دو گوشت بـپـیـچـم بِــبُـرم زبــان      
اگـر بـیـنـمـت بــاز جـفـتـک پــــران