بعد از بیش از سه هفته, روزی سه وعده کتک خوردن , کم غذایی و عملا بی خوابی از دیروز عصر رفتار زندانبانان بطور کلی تغییر یافته و از کتک و فحاشی خبری نیست و حتی در کمال ناباوری یک پرس چلوکباب واقعی همراه با تمامی مخلفات و دوغ درجه یک مرا مهمان کرده اند که به ساقه های شاخه مانند ریحان آن نیز رحم ننمودم.
راستش تا همین یک ساعت پیش که زندانبان با نیش باز اعلام نمود که اولین جلسه ی بازجویی من امروز برگزار میشود فکر میکردم که قاضی, پرونده ی مرا بررسی نموده و غیابا حکم برائت صادر کرده است, غافل از اینکه مورد تفقد بازجوی محترم ناشناس قرار گرفته ام تا شاید شیرفهم شوم که اکنون مرگ و زندگیم در دستان توانمند اوست.
اکنون درحالیکه صدای ضجه های جانگداز یک زندانی از فاصله ای نسبتا دور افکارم را مشوش نموده برای صدمین بار سعی می کنم محل زندان را حدس بزنم زیرا از آنجا که از لحظه ی دستگیری تا استقرار در انفرادی همواره چشم بند به چشم داشته ام هیچگونه تصوری از موقعیت زندان ندارم اما قبل از بازگشت به کشور و دستگیری در فرودگاه شنیده بودم که پس از تبدیل شدن زندانهای اوین,گوهردشت و قزل حصار به موزه ی جنایات رژیم آخوندی یک زندان عظیم زیرزمینی در دل کویر و حدودا یکصد کیلومتری جنوب شهر سمنان ساخته شده و زندانیان سیاسی و عقیدتی در آنجا نگهداری میشوند.
صدای گوشخراش زندانبان افکارم را پاره می کند و درِ فولادیِ سلول بر روی ریل غژوغژ کنان کنار میرود و هردو زندانبان تنومند خود را به داخل سلول یک و نیم در یک و نیم متری می چپانند و پس از انجامِ مراسمِ تکراریِ بستنِ دست بند , پابند و چشم بند با خشونتی به مراتب کمتر از دفعات قبل مرا به خارج سلول هدایت می کنند.
وجود چشم بند و پابندی که مچ و قوزک پایم را زخمی و عفونی نموده راه رفتن را بسیار طاقت فرسا میسازد اما میدانم که لحظه ای توقف برابر است با نوش جان نمودن مقادیر زیادی مشت و لگد به همراه چاشنی همیشگی فحش که زندانبانانِ محترم از ادای آنها بسیار خرسند میگردند, اما به نظر میرسد امروز از فحش و ناسزا خبری نباشد.
همانطور که به آرامی راه میرویم, زندانبان سمت چپ با لحنی متعجب از همکارش می پرسد: "مطمئنی؟..تا حالا نشنیده بودم که ژنرال شخصا از کسی بازجویی کنه..خیلی عجیبه!!"
و صدایی از راست پاسخ میدهد: "چی میگی تو؟..دارم میگم با گوشهای خودم شنیدم که رئیس پشت تلفن گفت:" اطاعت میشه ژنرال,هر موقع خواستید حرکت کنید اطلاع بدید تا زندانی رو آماده ی بازجویی کنیم قربان" و بعد هم زنگ زد آشپزخونه و برای این نکبت سفارش چلوکباب سلطانی داد."
زندانبان اولی سقلمه ای به پهلوی من میزند و وقیحانه میگوید:" هوی!..جریان چیه؟..نکنه فک و فامیل ژنرالی, یادت نره اگه از رفتار زندانبانان پرسید حسابی از ما دوتا تعریف کنی..یه سهمیه ی اضافی حموم و یه پاکت سیگار مارلبرو کینگ سایز که از چمدون خودت کش رفتیم هم مهمون منی؟..حله؟"
نگهبان سمت راست با عصبانیت میگوید:"ولش کن بابا, این مردک کر و لال تشریف داره..یه کلمه دری وری تحویل ژنرال بده زبونشو از حلقومش میکشم بیرون..تخم سگ"
بالاخره بعد از کلی تغییر مسیر به چپ و راست و بالا و پائین رفتن از پلکان متعدد و تحمل مزخرفات بی پایان زندانبانان, متوقف میشویم و دو نگهبان پس از گشودن یک در و نشاندن من بر روی یک صندلی و دستور مبنی بر اینکه "بتمرگم و دهنم بسته بماند" مرا عاجز و با دست , پا و چشمِ بسته رها نموده و از اتاقِ احتمالا بازجویی خارج میشوند.
افکار و تصاویر دوباره به ذهنم هجوم می آورند. تصاویر شبی که پس از چندین سال تظاهرات خیابانی و به خاک و خون غلتیدن هزاران هموطن و زندانی و شکنجه شدن ده ها هزار آزادیخواه, مردم موفق به تسخیر صداوسیما و دیگر مراکز حساس رژیم آخوندی شدند و در تمامی کشور تا صبح به جشن و شادمانی و پخش شیرینی و شربت پرداختند. تصاویر پخش زنده ی دادگاه های آدمخواران ناجمهوری اسلامی و خشم مردم از اعترافات مهوع آن پلیدان خون آشام آزارم میدهد و با وجود آنکه بیش از پنج سال از آن زمان میگذرد تمامی جزئیات آن روزهای نویدبخش را به روشنی به خاطر می آورم و بغضی خشم آگین گلویم را میفشارد.
وقتی به بدترین قسمت خاطرات که همانا فریب دوباره و یا چندباره ی مردم با وعده های بی پشتوانه ی دموکراسی و تبدیل نمودن دو روزه ی کشور به سوئد و انگلستان بود میرسم, تمامی وجودم لبریز از حسرتی آمیخته با نفرت میشود.
به یاد می آورم که مردم سرمست از پیروزی, فردای رفراندوم به خانه هایشان رفتند و برندگان رفراندوم با تشکیل مجلسی از دوستان و رفقا بنام مجلس موسسان هرچه خواستند در شاهنامه ای به نام قانون اساسی نوشتند و در مدت بسیار کوتاهی در حدود پنج سال تمامی افراد, احزاب و گروه های آزادیخواه و مخالف استبداد فردی را به نام اسلام گرا, ملی مذهبی, وابسته به رژیم آخوندی,تجزیه طلب و غیره.. , زندانی, اعدام و یا وادار به فرار از کشور کردند و امروز حتی به وبلاگ نویسان ساده و بی خطری چون من به چشم دشمنانی خطرناک مینگرند.
درحالیکه از یادآوری خاطرات تلخ دچار سردرد و تهوع گشته ام و جای لگد زندانبان بر گونه ام در حالت خواب که موجب پارگی و جراحت شدید و هفده بخیه و البته از دست دادن بینایی چشم چپم شد, بشدت تیر می کشد, صدای بازشدن درب اتاق شنیده میشود و لحظاتی بعد فردی به آرامی و شمرده شروع به صحبت می کند.
"چشم بندش را باز کنید!.. دست و پاهایش را هم باز کنید.." ظاهرا نگهبان از این دستور جاخورده است زیرا بیش از ده ثانیه طول می کشد که صدای پوتین به نشانه ی احترام نظامی و کلمات "اطاعت قربان" شنیده میشود.
پس از لحظاتی که چشمم به نور شدید اتاق عادت می کند متوجه فردی احتمالا چهل و هشت تا پنجاه سال میشوم که از طرف دیگر میز فلزی که روبرویم قرار دارد به شکل ایستاده به من خیره شده است.
ژنرال اندکی فربه است و عینکی بر چشم دارد که نور را منعکس می کند و برخلاف انتظار لباس نظامی نپوشیده و کت و شلوار,جلیقه و کراوات سرمه ای و پیراهنی به رنگ آبی کمرنگ برتن دارد و بنظر میرسد از دیدن آن همه بخیه که یک طرف صورتم را فراگرفته و چشم چپم که با باند پوشانده شده کمی ملول گشته است.
به آرامی بطرف من حرکت می کند و بسته ی سیگاری به همراه فندک از جیبش درآورده و جلوی من روی میز میگذارد و میگوید: "واقعا برای چشمت متاسفم..آن نگهبان به دادگاه ارتش فراخوانده شده و بزودی محاکمه میشود..خودم تا آخر پیگیر قضیه خواهم بود و مطمئن باش اشد مجازات برایش درخواست خواهد شد."
از بیشرمیش و حماقتش در تلاش برای بدست آوردن اعتماد من با دلسوزی دروغین حالم به هم میخورد.. میگویم" من شکایتی ندارم..در این زندان این مسائل پیش پا افتاده است.."
با نگرانی به من ذل زده و حرفهایش را سبک سنگین می کند.نهایتا میگوید "ارزشش را دارد؟ چرا دست از لجبازی بر نمیداری؟ چرا به کشور برگشتی؟ چرا این بلاها را به سر خودت می آوری؟ مگر ایمیل مرا نخواندی که گفته بودم برایت پرونده تشکیل شده و به هیچ عنوان به کشور برنگرد؟"
گفتن چنین سخنی میتواند برایش گران تمام شود و حتی موجب زندانی شدنش گردد.با تعجب نگاهش می کنم.هرچه فکر می کنم بخاطر نمی آورم که او را قبلا دیده باشم. میگویم:"دلیلی نمیدیدم که به توصیه های یک ایمیل ناشناس عمل کنم و خلافی نیز مرتکب نشده بودم که از بازگشت به کشور بترسم مگر نوشتن مطالب کوتاهی در یک وبلاگ شخصی که در بهترین شرایط پنجاه خواننده خواهد داشت و بیشتر جنبه ی طنز انتقادی دارد و گمان نمی کنم به تاج و تخت همایونی آسیبی برساند."
سرش را تکان میدهد و حتی لحظه ای احساس می کنم که اشک در چشمانش حلقه زده , به سمت من می آید و کاغذ و قلمی از جیبش در می آورد و روی میز میگزارد و با لحنی التماس گونه میگوید: " میدانم که چقدر لج باز و یکدنده ای. تو را ده سال است که میشناسم.از همان زمان که در سایت دنباله عضو شدی" قطره ی اشکی از زیر عینکش به زمین می چکد و ادامه میدهد:" برایت حکم اعدام صادر شده, خواهش می کنم, این شوخی نیست. بنویس که از اعمالت بشدت پشیمانی و از پادشاه طلب بخشش و فرصت برای جبران خطاهایت را داری. بنویس که فریب خورده بودی و اکنون به واقعیت پی برده ای. بنویس و امضا کن. وقتی از کشور خارج شدی بگو تحت فشار ندامت نامه نوشته ای و هر غلطی خواستی بکن. بنویس.خواهش می کنم پائیز جان."
سالهاست که کسی مرا به این نام صدا نکرده است. آوار خاطرات بر سرم فرو میریزد. سعی می کنم با دقت بیشتری چهره اش را ببینم اما نور چراغ تنها چشم سالمم را آزار میدهد و تصاویر کج و معوج میشوند,انگار زیر آب هستم.. یاد لینکی با عنوان "سرگیجه" می افتم که روزی در سایت دنباله قرار داده بودم و برای اولین بار در یک ماه اخیر خنده ام میگیرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- فضا, اشخاص و دیگر عناصر بکار گرفته شده در این "داستان کوتاه " کاملا تخیلی بوده و هدف ترسیم فضای یاس و سرخوردگی می باشد که در صورت تکرار حکومتی استبدادی بر کشور حاکم خواهد شد.
2- این داستان بظاهر در سال 1398 خورشیدی در حال وقوع است.
3- لینکی که در پایان داستان بدان اشاره شده را در آدرس http://donbaleh.com/link/259384 میتوان مشاهده کرد.
4- نوشته شده به تاریخ: جمعه - هفتم - امرداد 1390 خورشیدی