۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

ژنـرال



بعد از بیش از سه هفته, روزی سه وعده کتک خوردن , کم غذایی و عملا بی خوابی از دیروز عصر رفتار زندانبانان بطور کلی تغییر یافته و از کتک و فحاشی خبری نیست و حتی در کمال ناباوری یک پرس چلوکباب واقعی همراه با تمامی مخلفات و دوغ درجه یک مرا مهمان کرده اند که به ساقه های شاخه مانند ریحان آن نیز رحم ننمودم.
راستش تا همین یک ساعت پیش که زندانبان با نیش باز اعلام نمود که اولین جلسه ی بازجویی من امروز برگزار میشود فکر میکردم که قاضی, پرونده ی مرا بررسی نموده و غیابا حکم برائت صادر کرده است, غافل از اینکه مورد تفقد بازجوی محترم ناشناس قرار گرفته ام تا شاید شیرفهم شوم که اکنون مرگ و زندگیم در دستان توانمند اوست.
اکنون درحالیکه صدای ضجه های جانگداز یک زندانی از فاصله ای نسبتا دور افکارم را مشوش نموده برای صدمین بار سعی می کنم محل زندان را حدس بزنم زیرا از آنجا که از لحظه ی دستگیری تا استقرار در انفرادی همواره چشم بند به چشم داشته ام هیچگونه تصوری از موقعیت زندان ندارم اما قبل از بازگشت به کشور و دستگیری در فرودگاه شنیده بودم که پس از تبدیل شدن زندانهای اوین,گوهردشت و قزل حصار به موزه ی جنایات رژیم آخوندی یک زندان عظیم زیرزمینی در دل کویر و حدودا یکصد کیلومتری جنوب شهر سمنان ساخته شده و زندانیان سیاسی و عقیدتی در آنجا نگهداری میشوند.
صدای گوشخراش زندانبان افکارم را پاره می کند و درِ فولادیِ سلول بر روی ریل غژوغژ کنان کنار میرود و هردو زندانبان تنومند خود را به داخل سلول یک و نیم در یک و نیم متری می چپانند و پس از انجامِ مراسمِ تکراریِ بستنِ دست بند , پابند و چشم بند با خشونتی به مراتب کمتر از دفعات قبل مرا به خارج سلول هدایت می کنند.
وجود چشم بند و پابندی که مچ و قوزک پایم را زخمی و عفونی نموده راه رفتن را بسیار طاقت فرسا میسازد اما میدانم که لحظه ای توقف برابر است با نوش جان نمودن مقادیر زیادی مشت و لگد به همراه چاشنی همیشگی فحش که زندانبانانِ محترم از ادای آنها بسیار خرسند میگردند, اما به نظر میرسد امروز از فحش و ناسزا خبری نباشد.
همانطور که به آرامی راه میرویم, زندانبان سمت چپ با لحنی متعجب از همکارش می پرسد: "مطمئنی؟..تا حالا نشنیده بودم که ژنرال شخصا از کسی بازجویی کنه..خیلی عجیبه!!"
و صدایی از راست پاسخ میدهد: "چی میگی تو؟..دارم میگم با گوشهای خودم شنیدم که رئیس پشت تلفن گفت:" اطاعت میشه ژنرال,هر موقع خواستید حرکت کنید اطلاع بدید تا زندانی رو آماده ی بازجویی کنیم قربان" و بعد هم زنگ زد آشپزخونه و برای این نکبت سفارش چلوکباب سلطانی داد."
زندانبان اولی سقلمه ای به پهلوی من میزند و وقیحانه میگوید:" هوی!..جریان چیه؟..نکنه فک و فامیل ژنرالی, یادت نره اگه از رفتار زندانبانان پرسید حسابی از ما دوتا تعریف کنی..یه سهمیه ی اضافی حموم و یه پاکت سیگار مارلبرو کینگ سایز که از چمدون خودت کش رفتیم هم مهمون منی؟..حله؟"
نگهبان سمت راست با عصبانیت میگوید:"ولش کن بابا, این مردک کر و لال تشریف داره..یه کلمه دری وری تحویل ژنرال بده زبونشو از حلقومش میکشم بیرون..تخم سگ"
بالاخره بعد از کلی تغییر مسیر به چپ و راست و بالا و پائین رفتن از پلکان متعدد و تحمل مزخرفات بی پایان زندانبانان, متوقف میشویم و دو نگهبان پس از گشودن یک در و نشاندن من بر روی یک صندلی و دستور مبنی بر اینکه "بتمرگم و دهنم بسته بماند" مرا عاجز و با دست , پا و چشمِ بسته رها نموده و از اتاقِ احتمالا بازجویی خارج میشوند.
افکار و تصاویر دوباره به ذهنم هجوم می آورند. تصاویر شبی که پس از چندین سال تظاهرات خیابانی و به خاک و خون غلتیدن هزاران هموطن و زندانی و شکنجه شدن ده ها هزار آزادیخواه, مردم موفق به تسخیر صداوسیما و دیگر مراکز حساس رژیم آخوندی شدند و در تمامی کشور تا صبح به جشن و شادمانی و پخش شیرینی و شربت پرداختند. تصاویر پخش زنده ی دادگاه های آدمخواران ناجمهوری اسلامی و خشم مردم از اعترافات مهوع آن پلیدان خون آشام آزارم میدهد و با وجود آنکه بیش از پنج سال از آن زمان میگذرد تمامی جزئیات آن روزهای نویدبخش را به روشنی به خاطر می آورم و بغضی خشم آگین گلویم را میفشارد.
وقتی به بدترین قسمت خاطرات که همانا فریب دوباره و یا چندباره ی مردم با وعده های بی پشتوانه ی دموکراسی و تبدیل نمودن دو روزه ی کشور به سوئد و انگلستان بود میرسم, تمامی وجودم لبریز از حسرتی آمیخته با نفرت میشود.
به یاد می آورم که مردم سرمست از پیروزی, فردای رفراندوم به خانه هایشان رفتند و برندگان رفراندوم با تشکیل مجلسی از دوستان و رفقا بنام مجلس موسسان هرچه خواستند در شاهنامه ای به نام قانون اساسی نوشتند و در مدت بسیار کوتاهی در حدود پنج سال تمامی افراد, احزاب و گروه های آزادیخواه و مخالف استبداد فردی را به نام اسلام گرا, ملی مذهبی, وابسته به رژیم آخوندی,تجزیه طلب و غیره.. , زندانی,  اعدام و یا وادار به فرار از کشور کردند و امروز حتی به وبلاگ نویسان ساده و بی خطری چون من به چشم دشمنانی خطرناک مینگرند.
درحالیکه از یادآوری خاطرات تلخ دچار سردرد و تهوع گشته ام و جای لگد زندانبان بر گونه ام در حالت خواب که موجب پارگی و جراحت شدید و هفده بخیه و البته از دست دادن بینایی چشم چپم شد, بشدت تیر می کشد, صدای بازشدن درب اتاق شنیده میشود و لحظاتی بعد فردی به آرامی و شمرده شروع به صحبت می کند.
"چشم بندش را باز کنید!.. دست و پاهایش را هم باز کنید.." ظاهرا نگهبان از این دستور جاخورده است زیرا بیش از ده ثانیه طول می کشد که صدای پوتین به نشانه ی احترام نظامی و کلمات "اطاعت قربان" شنیده میشود.
پس از لحظاتی که چشمم به نور شدید اتاق عادت می کند متوجه فردی احتمالا چهل و هشت تا پنجاه سال میشوم که از طرف دیگر میز فلزی که روبرویم قرار دارد به شکل ایستاده به من خیره شده است.
ژنرال اندکی فربه است و عینکی بر چشم دارد که نور را منعکس می کند و برخلاف انتظار لباس نظامی نپوشیده و کت و شلوار,جلیقه و کراوات سرمه ای و پیراهنی به رنگ آبی کمرنگ برتن دارد و بنظر میرسد از دیدن آن همه بخیه که یک طرف صورتم را فراگرفته و چشم چپم که با باند پوشانده شده کمی ملول گشته است.
به آرامی بطرف من حرکت می کند و بسته ی سیگاری به همراه فندک از جیبش درآورده و جلوی من روی میز میگذارد و میگوید: "واقعا برای چشمت متاسفم..آن نگهبان به دادگاه ارتش فراخوانده شده و بزودی محاکمه میشود..خودم تا آخر پیگیر قضیه خواهم بود و مطمئن باش اشد مجازات برایش درخواست خواهد شد."
از بیشرمیش و حماقتش در تلاش برای بدست آوردن اعتماد من با دلسوزی دروغین حالم به هم میخورد.. میگویم" من شکایتی ندارم..در این زندان این مسائل پیش پا افتاده است.."
با نگرانی به من ذل زده و حرفهایش را سبک سنگین می کند.نهایتا میگوید "ارزشش را دارد؟ چرا دست از لجبازی بر نمیداری؟ چرا به کشور برگشتی؟ چرا این بلاها را به سر خودت می آوری؟ مگر ایمیل مرا نخواندی که گفته بودم برایت پرونده تشکیل شده و به هیچ عنوان به کشور برنگرد؟"
گفتن چنین سخنی میتواند برایش گران تمام شود و حتی موجب زندانی شدنش گردد.با تعجب نگاهش می کنم.هرچه فکر می کنم بخاطر نمی آورم که او را قبلا دیده باشم. میگویم:"دلیلی نمیدیدم که به توصیه های یک ایمیل ناشناس عمل کنم و خلافی نیز مرتکب نشده بودم که از بازگشت به کشور بترسم مگر نوشتن مطالب کوتاهی در یک وبلاگ شخصی که در بهترین شرایط پنجاه خواننده خواهد داشت و بیشتر جنبه ی طنز انتقادی دارد و گمان نمی کنم به تاج و تخت همایونی آسیبی برساند."
سرش را تکان میدهد و حتی لحظه ای احساس می کنم که اشک در چشمانش حلقه زده , به سمت من می آید و کاغذ و قلمی از جیبش در می آورد و روی میز میگزارد و با لحنی التماس گونه میگوید: " میدانم که چقدر لج باز و یکدنده ای. تو را ده سال است که میشناسم.از همان زمان که در سایت دنباله عضو شدی" قطره ی اشکی از زیر عینکش به زمین می چکد و ادامه میدهد:" برایت حکم اعدام صادر شده, خواهش می کنم, این شوخی نیست. بنویس که از اعمالت بشدت پشیمانی و از پادشاه طلب بخشش و فرصت برای جبران خطاهایت را داری. بنویس که فریب خورده بودی و اکنون به واقعیت پی برده ای. بنویس و امضا کن. وقتی از کشور خارج شدی بگو تحت فشار ندامت نامه نوشته ای و هر غلطی خواستی بکن. بنویس.خواهش می کنم پائیز جان."
سالهاست که کسی مرا به این نام صدا نکرده است. آوار خاطرات بر سرم فرو میریزد. سعی می کنم با دقت بیشتری چهره اش را ببینم اما نور چراغ تنها چشم سالمم را آزار میدهد و تصاویر کج و معوج میشوند,انگار زیر آب هستم.. یاد لینکی با عنوان "سرگیجه" می افتم که روزی در سایت دنباله قرار داده بودم و برای اولین بار در یک ماه اخیر خنده ام میگیرد.








ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- فضا, اشخاص و دیگر عناصر بکار گرفته شده در این  "داستان کوتاه   " کاملا تخیلی بوده و هدف ترسیم فضای یاس و سرخوردگی می باشد که در صورت تکرار حکومتی استبدادی بر کشور حاکم خواهد شد.
2- این داستان بظاهر در سال 1398 خورشیدی در حال وقوع است.
3- لینکی که در پایان داستان بدان اشاره شده را در آدرس http://donbaleh.com/link/259384 میتوان مشاهده کرد.
4- نوشته شده به تاریخ: جمعه - هفتم -  امرداد 1390 خورشیدی 

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

مهندس مشیری - کودتای ۲۸مرداد - رضاپهلوی





 25مرداد
نقشه کودتا با همکاری بریتانیا و آمریکا طرح شد و پس از چندبار تجدید نظر و مشورت با عناصر اصلی به تصویب رسید. نقشی که برای شاه در نظر گرفته شده بود امضای فرمان عزل مصدق و نیز امضای فرمان نصب سرلشکر زاهدی به نخست‌وزیری بود. اشرف پهلوی که به درخواست مصدق به خارج از کشور رفته بود با مقامات آمریکائی و انگلیسی در سوئیس دیداری داشت و سپس با استفاده از نام خانوادگی شوهرش به ایران بازگشت و در مدت کوتاهی که فرصت داشت شاه را در جریان طرح کودتا گذاشت و با آشکار شدن حضورش دوباره ناچار به خروج از کشور شد. شاه پس از تردیدهای اولیه به امضای فرمان‌ها رضایت داد. بعدها روشن شد که شاه در واقع دو ورقه سفید را امضا کرده بود تا کودتاگران آنچه لازم است بر بالای امضای او بنویسند.
فرمان عزل را یک ساعت بعد از نیمه شب ۲۵ مرداد سرلشکر نصیری که رئیس گارد سلطنتی بود با همراهی تانک و زره‌پوش از سعدآباد به خیابان کاخ آورد تا در منزل دکتر مصدق به او ابلاغ کند. مصدق که با تلفن از حرکت این گروه باخبر شده بود فرمان را گرفت و رسید داد و نیروی محافظ مقر او بلافاصله نصیری و نیروی همراه او را بازداشت کردند. شاه که قبلا به کلاردشترفته بود با شنیدن خبر به رامسر رفت و از آنجا با هواپیما به بغداد و سپس به رم پرواز کرد.
صبح ۲۵ مرداد خبر اقدام نصیری در شهر منتشر شد و همه دانستند که کوششی برای برکناری مصدق صورت گرفت و ناموفق بودکودتای ۲۵ مرداد شکست خورده بود.
۲۸ مرداد
طرفداران مصدق که از اقدام شاه خشمگین بودند با تظاهرات و سخنرانی احساسات خود را بیان کردندحزب توده نیز که در روزهای گذشته از احتمال کودتا خبرداده بود شروع به سازماندهی تظاهرات در تهران و شهرستان‌ها کرد. عوامل بریتانیا و آمریکا در نقش طرفداران مصدق یا حزب توده با استفاده از این جو به شایعه پراکنی و اقدامات تندروانه از قبیل تهدید روحانیون و توهین به مقدسات مذهبی مردم و درخواست الغای سلطنت و حتی رئیس‌جمهور شدن مصدق پرداختند. مصدق که تظاهرات را در خدمت کودتاگران می‌دانست دستور جلوگیری از تظاهرات را به پلیس و ارتش ابلاغ کرد.
از ساعات اولیه صبح ۲۸ مرداد جمعیتی از سمت جنوب به سمت مرکز شهر تهران به راه افتادند.
از اینکه هسته ابتدایی را چه کسانی تشکیل می‌دادند، روایتهای متعددی شده است اما به نظر می‌رسد پولی که کارگزاران بریتانیا، بویژه برادران رشیدیان و نمایندگان سازمان اطلاعات آمریکا (سیا) برای بسیج افراد و گروههای آشوب طلب پرداخت کرده بودند، نقشی بسزا در شروع حرکت داشته است. بسیاری از غوغاگران پس از کودتای ناموفق ۲۵ مرداد و فرار شاه از ایران، انگشت اتهام را بسوی مصدق گرفته بودند.
برای «شاهدوستان»، رانده شدن شاه از کشور دستاویزی بود تا با کمک آن به مقابله با دولت بپردازند و عامل تعیین کننده دیگر پولی بود که آمریکاییها برای تبلیغ علیه مصدق و مسموم کردن جو جامعه، در روزها و چند ماه منتهی به کودتا در ایران خرج کرده بودند.
با شروع تظاهرات، گروههایی از مردم نیز تحت تأثیر این جوّ به صف شعاردهندگان علیه مصدق پیوستند و از سوی دیگر، نظامیانی که با دریافت پول به شرکت در کودتا رضایت داده بودند، همراه جمعیت شدند. اسناد منتشر شده در آمریکا نشان می‌دهد که در همین زمان، بیشتر مقامهای ارشد نظامی و حتی خود فضل‌الله زاهدی مخفی شده یا به آمریکاییها پناه برده بودند.
چند ساعت پس از شروع تظاهرات، غوغاگران به پشتگرمی تانکها دفتر نزدیکان به مصدق و روزنامه‌های هوادار او را غارت کردند. در این میان، دفتر حزب توده نیز از یورش «شاهدوستان» و «کمونیسم ستیزان» در امان نماند. دولت مصدق و حتی حامیان او در ارتش واکنشی به این تحولات نشان ندادند.
روایتهای متعددی از دلایل بی تحرکی مصدق و هواداران او شده است: جدی نگرفتن خطر، ضعف در تصمیمگیری بموقع، عدم ارتباط مناسب در سطوح بالا یا فرسودگی توأم با نا امیدی مصدق و یارانش، نمونه‌هایی از این روایات است. به هر روی، ساعاتی پس از ظهر درگیریهای بین طرفداران و مخالفان مصدق به اطراف خانه او کشیده شد. عده اندکی از نظامیان وفادار به مصدق با همه توان در برابر یورش جمعیت و نظامیان حامی کودتا مقاومت کردند اما تصرف ساختمان رادیو، پایان واقعی ماجرا بود. در ساعات پایانی روز، مقاومت در اطراف خانه نخست وزیر هم شکسته شد، جمعیت خانه مصدق را غارت کردند و او از طریق بام خانه اش جان به در برد.
عوامل کودتا با پیگیری و خرج کردن مبلغ زیادی پول نیروهائی از اوباش و زنان بدنام محلات مختلف را بسیج کردند و صبح روز چهارشنبه ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ خیابان‌های تهران شاهد حرکت این نیروها و نیروهای نظامی با شعار «جاوید شاه» بود. تا بعد از ظهر خیابان‌ها در کنترل اوباشی بود که به طرفداران مصدق حمله می‌کردند. دفترهای احزاب و نشریات طرف‌دار مصدق یا حزب توده غارت شد و به آتش کشیده شد. منزل دکتر مصدق نیز با تانک و مسلسل مورد حمله نیروهای نظامی کودتا قرار گرفت و مصدق دستور عدم مقاومت به نیروی محافظ نخست‌وزیری داد و در خانه همسایه‌اش پناه گرفت. اوباش و نظامیان به غارت منزل دکتر مصدق پرداختندمیراشرافی فرمان عزل مصدق و نصب زاهدی را از رادیو خواند. سرلشکر زاهدی که در این مدت نزد ماموران آمریکائی مخفی بود از مخفیگاه به در آمد. مردم با سکوت و حیرت این رویدادها را ناظر بودند. نه مصدق، نه طرفداران مصدق و نه حزب توده که وعده "تبدیل کودتا به ضد کودتاً را در روزهای گذشته می‌داد اقدامی برای مقابله نکردند و کودتا پیروز شد.
بعد از کودتا
پس از کودتا سرلشکر زاهدی امور دولت را در دست گرفت. دکتر مصدق در روز ۲۹ مرداد خود را به زاهدی تسلیم کرد و بازداشت شد. فرمانداری نظامی به ریاست سرتیپ تیمور بختیار به تعقیب و دستگیری و شکنجه مخالفان پرداختشاه از رم بازگشتمذاکرات نفت با شرکت نفت ایران و انگلیس و چند شرکت آمریکائی و اروپائی شروع شد که در آخر به قرارداد کنسرسیوم منجر شد. کمک‌های مالی آمریکا به دولت ایران رسید و در تقویت حکومت تازه موثر افتاد.
کودتای ۲۸ مرداد تأثیر مهمی بر روابط ایران و آمریکا گذاشت که هنوز آثار آن در روابط دو کشور محسوس است.
در ۱۸ مارس سال ۲۰۰۰ میلادی مادلین آلبرایتوزیر امورخارجه آمریکا در سخنرانی خود گفت:
در سال ۱۹۵۳ آمریکا نقش موثری در ترتیب دادن براندازی نخست‌وزیر محبوب ایران محمد مصدق داشت. دولت آیزنهاور معتقد بود که اقداماتش به دلایل استراتژیک موجه‌اند ولی آن کودتا آشکارا باعث پس‌رفت سیر تکامل سیاسی ایران شد و تعجبی ندارد که هنوز بسیاری از ایرانیان از این دخالت آمریکا در امور داخلی آنان ناراحت‌اند. علاوه براین در ربع قرن بعد از آن ایالات متحده و غرب پیوسته از رژیم شاه حمایت کردند. دولت شاه هرچند کارهای زیادی برای پیشرفت اقتصادی ایران انجام داد ولی مخالفان خود را بی‌رحمانه سرکوب کرد.

سرانجام ملیون
شاه بر خلاف قانون که محاکمه نخست وزیر را تنها توسط دیوان عالی کشور مجاز می شمرد، محمد مصدق را را در دادگاه نظامی محاکمه و به سه سال حبس مجرد ( انفرادی) محکوم کرد. در جریان برگزاری دادگاه تظاهرات مردمی در شهرهای مختلف کشور در دفاع از وی سرکوب شد.وی پس از پایان زندان به روستای احمدآباد تبعید شد. شاه پس از مرگ وی گفت:« زنده و مرده اش در احمد آباد» و بدین ترتیب در دفن وی در قبرستان ابن بابویه جلوگیری شد. محمد مصدق در روزهای اخر عمر خود در این باره می‌گوید:
«
كمونيسم را بهانه كرده اند كه نفت ما را ۱۰۰ سال ديگر هم غارت كنند. دادگاه نظامی مرا به سه سال حبس مجرد محكوم كرد كه در زندان لشكر ۲ زرهی آن را تحمل كردم. روز ۱۲ مرداد ۱۳۳۵ که مدت آن خاتمه یافت به جای این‌که آزاد شوم به احمدآباد تبعید شدم و عده‌ای سرباز و گروهبان مأمور حفاظت من شدند. اکنون که سال ۱۳۳۹ خورشیدی هنوز تمام نشده مواظب من هستند و من محبوسم و چون اجازه نمی‌دهند بدون اسکورت به خارج [قلعه] بروم در این قلعه مانده‌ام و با این وضعیت می‌سازم تا عمرم به سر آید و از این زندگی خلاصی یابم.

 »
محاکمه فعالان سیاسی در دادگاههای نظامی ارتش تا پایان سلطنت پهلوی ادامه یافتدکتر فاطمی ( وزیر امور خارجه دولت مصدق) و کسی که پیشنهاد اولیه ملی شدن صنعت نفت را ارائه کرده بود نیز توسط دادگاه نظامی به اعدام محکوم و در حالیکه بیمار بود تیرباران شد.امیرمختار کریم پور شیرازیمدیر روزنامه شورش که از شاه و بستگانش انتقاد کرده بود نیز در زندان لشگر دو زرهی ( محل حبس و شکنجه زندانیان سیاسی پس از کودتا) زنده به آتش کشیده و کشته شد.